✍️ حمید قدوسی
چهل سال است که بسیاری از ما هنوز در دود و آتش آن جنگ می سوزند.
پدر و مادرانی هنوز چشم انتظار یک “نشان”.
فرزندانی هنوز در حسرت یک “حضور”.
مردانی با قامتی خمیده هنوز زیر بار یک “ترکش”.
و جوانانی که دیری ست جرأت نمی کنند بگویند ما “بسیجی” جنگ بودیم.
حالا چهل سال از آغاز یک جنگ ۸ ساله گذشته است. شاید وقت آن باشد که باور کنیم دوران هیس هیس کردن و جنگ را مقدس خواندن گذشته است. اینکه ما مأمور به وظیفه بودیم، نه مأمور به نتیجه، به درد سی سال پیش هم نمی خورد. هزاران درس و عبرت نهفته است در پیروزی ها و شکست هایمان و ما امروز، بیش از همیشه نیازمند هستیم که باب گفتگو و تحلیل جنگ را باز کنیم.
وقت آن است که ناگفته های جنگ را بگوییم، برای خودمان، حتی درگوشی، حتی به نجوا.
بچه های ما در جنگ، از جان مایه می گذاشتند برای شناسایی پشت و روی دشمن.
بزرگانِ شناسایی و هدف گذاری سیاستهای جنگ هم همین طور بودند؟
راهکارها را درست پیدا می کردند؟
گذشته از دفاع که حق ابتدایی ما بود، نگاهمان به جنگ چه بود؟
چرا پس از سلسله عملیات حیرت آور ارتش و سپاه ما در سالهای اول جنگ، رو به افول گذاشتیم؟
آیا نمی توانستیم ادامه جنگ را بهتر مدیریت کنیم؟
آیا نظام تصمیمگیری ما در جنگ درست بود؟
آیا نمی توانستیم خاتمه جنگ را بهتر هدایت کنیم؟
آیا اساساً می توانستیم جلوی جنگ را بگیریم؟ با کدام اما و اگرها؟
نمی شد شهدای کمتر، اسرای کمتر و جانبازان کمتری داشته باشیم؟
یادتان هست در سر فتح کربلا داشتیم؟
یادتان هست، در میانه راه، فتح قدس را هم طلب کردیم؟
و اشتهای سیری ناپذیرمان را با “رفع فتنه از جهان” فرو خوردیم؟
کجا رفت آن آرزوها؟
بیاییم جنگ را همان گونه که بود ببینیم، بنویسیم و بخوانیم. نه آنطور که ما می خواستیم و درباره اش رؤیا پردازی و بلند پروازی کردیم.
شاید بهتر بود در همان بحبوحه کارزار، جنگ را تحلیل می کردیم که منطبق بر واقعیات موجود باشد. که ما یا نکردیم و یا به درستی تحلیل نکردیم و شد ۸ سال جنگ.
چقدر گفتیم که اگر با صدام صلح کنیم این می شود و آن می شود؟
حالا نباید نشست و گفت چرا یک روز زودتر صلح نکردیم؟ چرا یک ماه زودتر یا یک سال زودتر صلح نکردیم؟ دو سال زودتر؟ هشت سال زودتر؟
روزی که باید این تحلیلها را می کردیم شاید نکردیم. چهار نفر، نه، چهل نفر آن بالا به جای چهل میلیون تصمیم گرفتند که “جنگ جنگ تا پیروزی”.
این همه شرط و شروط برای پایان جنگ گذاشتیم به کدامشان رسیدیم؟
غیر از اینکه گفتند صدام آغازگر جنگ بوده چی گیر ما آمد؟
دنیا ما را بغل کرد و بوسید و گفت دمت گرم پهلوان؟
در کشور «اتاق جنگ» داشتیم، اما هیچ وقت نشنیدم «اتاق صلح» داشته باشیم. برای اینکه هیچکس به ما نگفت در شرایط جنگ، بیشتر از جنگ باید به صلح فکر کرد.
این همه اسیر از ارتش و سپاه و بسیج داشتیم. چه کسی، چه ارگانی به فکر اسرای ما بود؟ که حتی اگر شده یک روز زودتر آزاد شوند، یک روز کمتر شلاق بخورند. چقدر از آزادگان ما وقتی برگشتند نه اثری از مادر بود و نه پدر؟ دق کردند از این دوری ها، از این بی خبری ها. و ما کجایمان درد گرفت؟
اما آنقدر گفتیم و نوشتیم که تا آخر عمر کسی جرأت نداشته باشد حرفی از صلح و آشتی بزند. نتیجه اش را، هم ما دیدیم و هم شما.
وقتی بسیجی های ما با شیمیایی های عراق همه وجودشان تاول می زد، کسی دلش نسوخت، وجدان کسی بیدار نشد. کسی به صلح فکر نکرد.
چون بسیجی بودیم و جانِ ما پشیز.
اما آن وقت که ماندیم و زائیدیم زیر بار جنگ، تازه یاد گرفتیم تا ۵۹۸ بشماریم.
حالا نشسته ایم و هنوز می گوییم که پذیرش قطعنامه در بهترین، درست ترین و مناسب ترین زمان از نظر روز و دقیقه و ثانیه بود.
خودمان می زنیم، خودمان می رقصیم.
ما نیاز داریم که بر گردیم به عقب. خیلی عقب تر از ۳۱ شهریور سال ۵۹. و فیلم تاریخ جنگ را روی دور آهسته اش ببینیم. نگوییم جنگ سی سال پیش تمام شد و رهایش کنیم. اجازه بدهیم عقلای کشور و دلسوزان مملکت این فیلم را ببینند و منصفانه تحلیل کنند. نه از سر خصومت. نه برای محکوم کردن این و آن.
به همه کسانی که در جنگ بوده اند، از کوچک و بزرگ مدال افتخار بدهند. اما زیر و بم جنگ را هم ببینند و از آن کتاب های عبرت بنویسند.
صد عنوان،
هزار عنوان،
بی نهایت کتاب.
بماند برای همیشه
در دل و جان ما و فرزندان ما.
و حرف آخر!
جنگ بس است.