✍️مصطفى مهرآئين
۱.اینروزها به خاطر عود کردن دوباره مشکل دیسک کمرم حال جسمانی خوبی ندارم.امروز صبح که بیدار شدم ناخواسته به سمت آینه رفتم.داشتم به خانواده های عزادار این دو خبرنگار فکر میکردم که در زندگی با این همه مصیبت حالا با مصیبت مرگ فرزند چه خواهند کرد.به خودم نگاه کردم.همه موهای سرم سفید شده اند. موی صورتم سفید سفید است. من چهل و هفت سال سن دارم یا شصت سال. کجای جسم من سالم است: کمرم، گردنم، کلیه ام، اعصابم،….
۲.برگشتم به اتاقم و پشت میز کوچک مطالعه ام نشستم. اینکه کلا من دارم چیکار میکنم پرسش همیشگی من است. بارها از خود پرسیده ام که تو چه چیز به این جهان اضافه کرده ای و به این جواب رسیده ام که “هیچ”. من هیچ کاری نکرده ام. آیا آدم ضعیفی بوده ام؟ به حد کافی تلاش نکرده ام یا مشکل جای دیگر است؟ وقتی زندگی خودم را مرور میکنم میبینم من از شش سالگی تا الان همواره گرفتار در دنیای مدرسه و کتاب و دانشگاه و امتحان و خواندن و بیداری های طولانی و…..بوده ام. پس چرا من اینقدر بی فایده ام؟ چرا قادر به اضافه کردن هیچ چیزی به جهان نبوده ام؟ من که عاشق روایتگری بودم چرا از توان ساختن هر روایتی محرومم؟…..
۳.بی شک بخشی از ناتوانی هر انسان در تحقق اهداف زندگیش مربوط به خود او چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و روانی ست. اما پرسش کلیدی همواره این است که این جامعه، یعنی مردمان اطراف من و حاکمان سیاسی با من چه کرده اند؟
وقتی به زبان لویناس وجود بیش از هر چیزی نوعی رابطه است با کسانی که در کنار من حضور دارند، پرسش این است که این دیگران با من چه کرده اند؟ براستی هر یک از ما در این جامعه به چه میزان عشق و مهربانی به دیگران هدیه داده ایم؟ چقدر دوست داشته ایم دیگری های اطراف ما، حتی آنها که نمیشناسیم و تنها می دانیم در انسان بودن با هم شریک ایم، به یک زندگی شایسته انسانی دست پیدا کنند؟ از مردم حاضر در اطرافم که بگذرم، این پرسش به ذهنم می آید که این حکومت با من چه کرده است؟ من نه معتاد بوده ام، نه دزد بوده ام، نه عیاش بوده ام، نه منافق سیاسی بوده ام، نه لات بوده ام و……
من فقط درس خوانده ام و درس داده ام. من فقط یک معلم بوده ام. این حکومت با من معلم چه کرده است؟ من به کدام سفر علمی رفته ام، من کدام سرپناه را خانه خود می دانم، من در پشت کدام تریبون بی ترس سخن گفته ام، من کدام دانشگاه را محل زندگی و کار ثابت یا غیر ثابت خود می دانم، من با چه مبلغ حقوق مادی زندگی کرده ام، من با کدام همکار بی ترس و اضطراب هم سخن شده ام، من شایسته چه هستم؟
۴.در این حال و احوال به یاد پیامی افتادم که دیروز هموطن ناشناسی برایم فرستاده بود و نوشته بود “آقای دکتر من دنبال کار میگردم”. او در وصف توانایی های خودش دو صفحه برای من نوشته بود که ثابت کند شایسته داشتن کار و اندکی حقوق است. آیا واقعا در جهان امروز حق یک تحصیل کرده ایرانی آن است که نتواند کار کند و جایی برای خود به نام خانه بسازد تا بتواند گاهی آسوده در خانه خود استراحت کند؟
همه وجودم یکباره به خودم لعنت فرستاد که تو هنوز هوا و غذا و خانه داری. آیا این هموطن ناشناس که به تو رجوع کرده است هوا و غذا و خانه دارد؟ به خودم لعنت میفرستم که چرا اینقدر ناتوان و ضعیفم که قادر به کمک کردن به هیچ کسی نیستم. من “هیچ” ام.