بیست سال، از آخرین باری که “مرگ بر آمریکا” گفته ام گذشته است .
یاد صبحگاه سرد ۱۳آبان دهه ۶۰ برای ما هنوز یادآور” غرورهایِ آسیب دیده” آزادی مهار زده ونفرت عمیقی بود که در زیرِ لبخند مزورانه ای که با
کودکی ونوجوانی میجنگید!! پنهان کنیم.
نمراتِ انضباتی، که از راه رفتنهای خسته، غرور شکسته ودهانهای “مرگ زایِمان” میگفتیم …
ترس های ناخواسته شبانگاه ، گردنی که با دارِ گیسویمان به حُناق میرسید
شما کودکی ونوجوانی امان را نگرفتید
“بزرگ وبالغ شدن “را از ما گرفتید
ما هنوز در همان شبهایِ ترس از صبحگاهی که ناظمِ چادر مشکی با مقنعه چانه دار، نگاه غضب ناکش، در زیارت عاشورا بر تنمان تیغ می انداخت را همراه داریم .
هنوز در پی شنیدن بیتی شعر وصدای آوازی ،نگاهمان اطراف را میجوید..
شما از ما ومیان ما دشمن آفریدید..
جاسوس ساختید ومحبت و دوستی را به قمار گذاشتید.
شبهای خواندنِ فرمولهای فیزیک آسانتر از حفظ روایات عربی میگذشت
حفظِ آنچه نمیفهمیدیم ونمیدانستیم سخت بود .
از بَر کردنِ دعای کمیل وترتیل خواندن قران ….رسیدن به سوره عذاب وتفسیر چند هفته ای آن که هیچوقت به سوره “الرحمن” نمی رسید .
شما نمیدانید با ما چه کردید ؟؟
پسرانی که محل عبورشان از جلوی مدرسه بود …و فغانشان شُکُوهِ شلاق را میشکست .
مردانی که فقط میخواستند بدانند با پدر برادر وعمویت چه “نسبتی” داری ؟و باید رنگ کفشهای دخترعمه ،بیادمان میماند تا رهایمان کنند …
و شب چره های فامیلی که از بیم تحقیقات حراستها ،” زنانه مردانه” میشد وبه شب گریه میرسید .
صورت سوالاتی که جوابش اخراج بود.
معلم ورزشی که با چادر سیاه بارفیکس میرفت
ودخترکان معصومی که با مانتوهای گشاد از میان لوله های تنگ آموزش نظامی !.!میگذشتند
پسرانی که با خنده تفنگ بردوش میرفتند …وهنوز لبخند بر لب در همان کوچه ایستاده اند
تابوتهایی که بلند میشدند وخواهرانی که فرو میریختد
فصل افتخارات اجباری …
موسم عزاهایی که شیرینی وشربت میدادند وهلهله میکشیدند …
بغض هایی که از” شرم “باز نشد .
و شرم هایی که از ترس “بغض” شد.
صبح های نوحه خوانی ونمازهایی که حتی بلوغ را نمیفهمید….ودخترکانی که بیش از خدا واحکام از معلمان بیم داشتند
و نوارهای بهداشتی که در خفا پشت نمازخانه جا میماند .
و دختران پاکی که ماهیانه اشان ده روز طول میکشید تا از نماز اجباری محروم شوند .
شما اولین دروغها ونیرنگها را به ما آموختید …
خنده های پنهانی ،اشکهای به زور پیاز وگلابهایی که بوی رخسار را میگرفت
تسبیحی که نذرهای عاشقانه را پنهان میکرد
و کتاب احکامی که مسایل جنسی اش کنجکاومان میکرد .
ما از سالهای احساساتِ خام وگنگ ، از فصلهای برفیِ داغ گناه ، ما از هفته وحدت وروز استکبار ستیزی می ایم….
ما از نگاه هرکه مَحرمتر بود بیشتر گریزان میشدیم تا از متلک های پسران رهگذر …
ما حجاب ونجابت
وقار ومتانت را بیش از زینب، مدیون نمرات دینی وکلاسهای قرانیم …
ما از رقصهای پنهانی وعزاهای طولانی می آیم
ما از بازی جنگ و جهاد اکبر …
ما از هم نوایی با حزن
ما از کودکی های ره گم کرده
ما از جنس بلوغ نارَسیم ….
هنوز کال سبز نگاهمان به کوچه است
به سَرِ گذر ،به لبخند پسرکی که تفنگ داشت ومیخواست زود مرد شود
ومردانگی اش در خم گذر شکست
ما از نسل سکوت پر خیانتیم
ما پدران ومادرانی هستیم که از ترس کودکی رها شده امان فرزندانمان را میستاییم