✍️بهزاد صبری
بعد از چهل سال، هنوز خوش داریم در مورد انقلاب قضاوت کنیم بی آنکه خودمان را در فضای همان سالها جا دهیم. این قضاوت بی رحمانه گاهی به نوع مبارزه آنها هم بر میگردد، چه می گویم حتی بعد از چهل سال، پوششان را هم نقد میکنیم. ته دلمان فحش نثار شان میکنیم به آنانکه با موهای بلند و با جینهایی چسبان ، کنار چادری ها شعار میدادند که رهبر ما خمینی است.
نشد مستندی از آن روزها پخش بشود و ما نگوییم “زهی خیال باطل، خاک بر سرتان ، کور بودید و پیشرفت و آزادی را نمیدیدید”. آنها همواره محکوم اند. چقدر بد عاقبتی نصیبشان شد. هم در زمان رژیم گذشته اعدام و زندانی شدند و هم اکنون مورد لعن و نفرین اند. ما مردمان قضاوت هستیم بی آنکه شرایط و صحنه وقوع جرم را هم ببینیم. هنوز میگوییم شریعتی یک روشنفکر خائن است. او بود که با نظریه “امت و امامت” ریشه های حکومت دین را بنا کرد.
او با سخنرانی های استخوان سوزش، استخوان ما را چند سال بعد سوزاند! جلال یک روشنفکر بی خاصیت است. “اورازان” به چه درد ایران ملتهب میخورد؟! “غربزدگی” که خود یک عوام زدگی بزرگ است، چگونه شد چراغ راه شعور! و کلاف بیشعورها را پی میگیریم و به اصلی ترینشان میرسیم. و میرسیم به گروههای چریکی. به کسانیکه همواره پیکان تند تکفیر و لعن و نفرین به سمتشان بوده.
جالب است که همواره از هر دو طیف کوبیده شده اند. هم از طرف آنانکه موافق انقلاب بودند و هم آنانکه همان زمان یا اکنون مخالف بوده و هستند. گویا مرام چریک، قانون ترجمه عقده هاست. هرگاه مصیبتها رفع نشدند، باید آنان را کوبید که ما را در این مصیبت انداختند. چریک به هر چیزی محکوم میشود. محکوم میشود به اینکه خشن است، به اینکه از اجتماع ایزوله شده و در خانه تیمی، درد اجتماع را گم میکند.به اینکه راه و روشش بر مبنای ایدولوژی است و ایدولوژی در خوشبینانه ترین حالت، دگم می آفریند….
چنان لهشان میکنیم که قطعه 33 بهشت زهرا، واقعا لایق نفرین شود. اما بی انصافی هم حدی دارد. قضاوت کنید اما خودتان را هم ببرید به خیابان پهلوی سال 56 یا 57. ببرید به آن کوچه های تنگ قوروق شده، به بن بست آزادی، بر سر چهار راه دانشگاه.
بعد به سربازانی نگاه کنید که ژ3 را به سمت شما نشانه رفته اند و بعد سرتان را برگردانید و به دیوارها نگاهی بیاندازید، تصاویری از گلسرخی و حنیف نژاد و سعید محسن و بدیع زادگان و شریعتی و … و دستهای خونینی که رویشان کشیده شده است. آرام آرام حس میکنید نفستان بالا نمی آید و چشمانتان شروع به سوزش میکند.
خفگی از یک طرف و کور شدن از طرف دیگر،.. یکی میگوید “میکشد آنکه برادرم کشت”.از سر کوچه دانشگاه دود لاستیک بلند شده، گاز اشک آور مثل نقل و نبات بر سرتان میریزد. دیگر چه مانده؟! دیگر چه بهانه ای لازم است که شما لااقل شبنامه پخش نکنید؟! به همین راحتی شما انقلابی میشوید در جو انقلاب.
جوگیر شدن فحش نیست. جوگیرشدن، گاهی همرنگ تاریخ شدن است. همراه زمانه شدن و همراه دیگران بودن. از کجا معلوم اگر امروز جوگیر نشوید، فردا به عنوان یک بزدل به خودتان نگاه کنید! همراه جوانها میشوید و سر از کمیته مشترک ضد خرابکاری در می آورید.
همانجا که شریعتی ماهها در انفرادی بود. نمیشود خودتان را حنیفِ “حج” شریعتی ببینید؟ میشود. میشود با کتاب وارد زندان شد و بعدا مسلسل به دست گرفت. صدای شکنجه جوانان مبارز، شما را نمیشکند، بارور میکند. آن جوانها وقتی سیلی میخوردند، ایمان داشتند به اینکه دارند تاریخ را ورق میزنند. آنانکه کمرشان در اتاق شکنجه روی اجاق تا ستون فقرات سوخت و “لو ندادند” ، به راهی که میرفتند ایمان داشتند.
آن زمان چیزی بنام ایمان وجود داشت. آن زمان مردها تمام مشخصات یک “علی” ، یک “حسین” یا یک “ابوذر” را داشتند. این واژه ها شاید الان برایتان خسته کننده و حتی منزجرکننده باشد؛ اما زمانی نامشان مکتب بود. مکتبی که هر چه بود، آن مبارزان را از جنس فرشته های زمینی کرد.
سبیل تازه شکفته شان، هیبت یک اندیشه، قدرت یک اراده و بازوی یک مبارز بود. مگر میشد مبارزی بیابی که ابرو وردارد! یا مبارزی که هر آنچه بکند جز برای خلقش! آن دختران لاغر اندام کوچک کم سن، برای خود دنیایی از غرور بودند. آن کاپشن چریکی برایشان بهشتی بود که وعده تحقق میداد.
آن زنان کوچک نه در پستوی خانه ماندند و نه منتظر شوهری که بیاید و با کوله باری از عشق، در مورد آینده زندگی شان و نام فرزندان به دنیا نیامده شان رومانتیک سرایی کنند.
آنها برای رسیدن به ایده آلشان، سیانور زیر زبان گذاشتند، اسلحه هایی بر دوش گرفتند که برای جثه نحیفشان یک تل از آرزوهای سنگین بود. آنها مهربان بودند، مهربانترین نسل این کشور، همان چریکهایی بودند که اکنون مورد قضاوت شتابزده ما هستند. آنها میتوانستند پدران و پدربزرگانی خوش بخت شوند ، یا مادران و مادربزرگانی که به هر چه خواسته اند رسیده اند.
اما آنها چیزی را خواستند که شاید نصیب خودشان نشود اما برای فرزندان فردای ایران خواستند. مهربانی بیشتر از این؟ آنانکه در خانه های تیمی هر لحظه در استرس و دلهره لو رفتن بودند، میتوانستند زیر کرسی گرم خانه، به فکر خانواده و شغلشان باشند ، نمیتوانستند؟
آنها که سر قرار تیمی میرفتند و یک دستشان به روولور داخل کاپشنشان بود و دست دیگرشان به کاغذ و سیگار، میتوانستند به مهندسی شان بپردازند، شرکتی بزنند، آینده ای درست کنند، نمیتوانستند؟
قبل از آنکه نسخه آن ها را بپیچی، همراه قدمهای حمید اشرف شو و ترانه” سر اومد زمستون” را از او بشنو. همراه محمد حنیف نژاد شو و بگذار برایت سوره محمد را تفسیر کند. دقت کن، به چشمانشان خیره شو، به لبانشان، به سینه مالامال از دردشان…. درد را خواهی فهمید و اراده ای آهنین را خواهی یافت و ایمانی بزرگ.
آنانکه رفتند ، زمانی به قضاوت می آیند که به راهشان در آیی و صدای قدمهایت با صدای قدمهایشان یکی شود و در هم گم شود. آنگاه هر گاه خواستی قضاوتشان کنی، خود را قضاوت کرده ای. و تو هیچ گاه خودت را قضاوت نمیکنی وقتی همراه شدی، وقتی ایمان آوردی.