✍️رحیم قمیشی
سال ۸۸ که اتفاقات بدی در خیابانهای تهران میافتاد، یک روز شاهد کتک خوردن جوانی بودم که تنها جرمش بستن دستبند نازک سبزی به دستش بود.
گروهی به طرفداری از نظام و احمدینژاد در حال برگزاری تجمعی بودند که جوان از کنارشان گذشته بود و جلوی چشمان مبهوت من ناگهان چند نفر به او هجوم آورده و بی هیچ دلیلی به کتک زدنش پرداختند.
بعد از چند دقیقه کتککاری ان بینوا آقای معممی که بلندگو در دستش بود خطاب به آنهایی که جوان نحیف را زیر مشت و لگد گرفته بودند اعلام کرد؛
- نزنید، نزنید…
و ادامه داد در دین ما حتی یک سگ ولگرد را نباید زد، فکر کنید یک سگ است نزنیدش…
و جوان خونین و مالین و با لباسهایی پاره از زیر دستشان بیرون آمد.
اتفاقا آن روز برای ملاقات یکی از مقامات و اعضای مجمع تشخیص میرفتم، همینکه رسیدم او متوجه شد برافروختهام و نفس نفس میزنم.
تا پرسید چه شده؟ بی موقع بغضم ترکید!
من که زمان جنگ صدها شهید دیده بودم و هزاران مجروح و گریهام نکرده بودم، حالا داشتم برای کتک خوردن آن جوانِ تنها، گریه میکردم.
گفتم شما نمیدانید در خیابان چه خبر است، نشستهاید در دفترهایتان و تنها بولتن میخوانید، ببایید بیرون و ببینید چطور مردم بهخاطر یک نشانه سبز، بهخاطر یک علاقه، بهخاطر یک عقیده، خونین میشوند، سگ خطاب میشوند، دستهایشان بسته میشود.
و همینطور اشک امانم نمیداد…
منتظر بودم آن مقام متاثر شود، او هم بغضش را فرو دهد و بگوید نگران نباشم، کاری خواهد شد…
اما در کمال تعجب او نگاهم میکرد و بدون ذرهای ناراحتی گفت:
- من نمیدانستم تو اینهمه احساساتی هستی…
سرم را بلند کردم و گفتم - من احساس دارم، چون هنوز انسانم!
دیدم رنگ صورت آن آقا تغییر کرد، معلوم بود متوجه شده بود ناخواسته چه گفتهام.
از اتاقش بیرون امدم، در حالی که خودم را سرزنش میکردم چرا با آدمهای بیاحساس صحبت کردهام.، چرا با آدمهای بی احساس سر و کار دارم؟
اصلا فرق آنها با ربات چیست…
امشب از وقتی شنیدم درویش زندانیِ بیمار، بهنام محجوبی بالاخره به خدا پیوسته، حالم همانطور شده.
یعنی هیچکس نفهمید او هنوز ۳۳ سال بیشتر نداشت. او آدم نکشته بود، او بیتالمال را نخورده بود، او دروغ نگفته بود، او از موقعیتش سوءاستفاده نکرده بود. او در تجمعی شرکت کرده بود…
و بیمار بود.
از زندان اعزامش کرده بودند تیمارستان امین آباد. مگر یک روانی میشود در زندان باشد!؟
حالش بدتر شده بود، بیماران روانی آنجا رویش ادرار کرده بودند، قدرت تکلمش را از دست داده بود، روزی ده دوازده قرص میخورده، بیماریاش پانیک اتک بوده…
پزشکان گفته بودند تحمل حبس را ندارد، اما از تامین دویست میلیون تومان مبلغ ضمانت برای آزادی موقتش ناتوان بوده!!
چند روز قبل با عنوان مسمومیت دارویی از زندان اوین و در حالت کما به بیمارستان لقمان منتقل میشود.
و امروز میمیرد…
میدانم باز آن مقام را ببینم، باز به من میگوید چقدر احساساتیام، چرا اشک میریزم!
میدانم او باز بی هیچ احساسی تکیهاش را به صندلی نرمش داده و پیش خودش میگوید چرا من نمیفهمم در مملکت داری جان یک نفر که مهم نیست!
میدانم او هنوز افتخار میکند که با این حوادث خیلی کوچک، مثل سرنگونی هواپیما، مثل کشته شدن معترضین در خیابان، مثل کتک خوردن آن جوان، مثل زندان رفتن بیگناهها، مثل فوت بهنام جوان، احساساتی نمیشود…
و اشکش نمیآید
من امشب احساساتیام
من نمیتوانم باور کنم جان، اینهمه ارزان شده!
من نمیتوانم قبول کنم جوانها ارزش خلخال پای آن زن یهودی را ندارند!
من احساساتیام
من انسانم
من از زنده بودنم خجالت میکشم
شما بمانید برای آن کارهای بزرگتان
شما جهان را باید تکان بدهید…
شما جهان را بسازید…
جان چه ارزشی دارد…
مرا بگذارید با همین جوانهای بینام
جوانهایی که کسی را ندارند
جوانهایی که به آسانی میمیرند
در زندانها…