مطهره کاویانی
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
دیگه کارشون از نوشتن گزارش و متن و دل نوشته گذشته! دلسوزی دیگه فایده ای نداره
سر هر چهار راه پشت هر چراغ قرمز دوتا چشم خسته با دستای کوچیک و کثیف که توی تابستون و زمستون از شدت خشکی قرمز شده رو پشت شیشه ماشینت میبینی!
عمو ،خاله دستمال بخر، فال بگیر، گل رز شاخه ای 1000. و التماس میکنند تو رو خدا بخر دیگه!
این بچه ها ساعت کار ندارن از صبح تا شب توی خیابونها واحدهای درسیشون رو پاس میکنن و آخر شب با کارنامه هاشون به خونه برمیگردن.
حالا فرقی نمیکنه مادر و پدر داشته باشن یا اجاره ای باشن در هر حال باید کارنامه هاشون پربار باشه وگرنه با اینکه سن و سالی ندارند یا شرمنده میشن ازروی مادری که تمام چشم امیدش به اون بوده یا از اون بدتر شرمنده بدن ضعیف و نحیف و بی جونشون وقتی باید بعد از این همه کار و خستگی حالا دردهای ناشی از کتک صاحبکار و تحمل کنه!
توی 30سال گذشته اینقدر فاصله طبقاتی بین ثروتمند و فقرا زیاد شده که ثروتمندا دیگه حساب و کتاب دارایی هاشون از دستشون در رفته و در مقابل فقرا هم حساب و کتاب نداشته هاشون!
حالا این وسط یه عده که ازدواج و سنت پیغمبر میدونن و از دین و خدا و پیغمبر فقط همین کارو بلدن با تمام نداری هاشون تصمیم به تشکل خانواده میدن و متاسفانه باز همین نداری باعث میشه نتونن امکانات لازم برای بچه دار نشدن و تهیه کنن! نه ماه یا نهایتا ده ماه بعد هم یه طفل معصوم رو توی یه بیمارستان دولتی بدون هیچ امکاناتی به دنیا میارن و تازه این اول بدبختیه.
شانس بیارن که بچه پسر باشه که البته الان دیگه فرق چندانی نمیکنه از برکت تحریم ها و تهدید ها و تعصب ها و هر روز به تعداد بیماران پدوفیلی اضافه میشه و دیگه فرقی نمیکنه دختر باشی یا پسر همین که کودک باشی، کودک آزار هایی هستن که….
اما حتی اگر در بهترین شرایط شانس همراهشون باشه و در معرض تجاوز جنسی و آزارش قرار نگیرن بعی نیست به خاطر نداشتن بهداشت تغذیه مناسب و یا حتی امنیت روانی و عدم برخورد مناسب اطرافیان اعم از خانواده و یا جامعه دچار بیماری های روحی و روانی و یا فیزیکی بشن.
اینکه دولت و حکومت تمام تلاش خودش رو در جهت نادیده گرفتن معضلات و مشکلات مردم میکنه یک طرف اما ما چطور با مشکلاتمون مواجه میشیم طرف دیگه ماجراست!
قطعا و بدون شک به محض قرار گرفتن پشت اولین چراغ قرمز دست کم سه تا بچه قد و نیم قد میان به طرف ماشین هامون! یکی دستمال میفروشه و یکی اسفند دود میکنه یکی شیشه ماشین رو تمیز میکنه و اون یکی فال حافظ رو از لای پنجره نیمه باز ماشین رد میکنه و میندازه روی صندلی! طبیعتا هیچ کدوم از ما توانایی خرید کردن از تمام کودکان چراغ قرمز رو نداریم اما! چند نفر از ما با دیدنشون لبخند میزنیم؟ روی سرشون دست میکشیم و با لبخند و آرامش ازشون تشکر میکنیم؟؟؟ چند نفر از ما با بی اعتنایی و فریاد تحقیرشون نمیکنیم؟؟ شخصیشون رو زیر پا له نمیکنیم و حداقل برای تشکر از خدا به خاطر همین شرایطی که داریم و دست کم جای اون کودک نیستیم
باهاشون بدرفتاری نمیکنیم؟؟؟؟
هیچ وقت فکر کردیم به اینکه فردا فرزندان ما قرار است با این بچه ها در کنار هم زندگی کنند؟؟؟
فکر کردیم به اینکه رفتار اشتباه ما پشت فلان ماشین چند صد میلیون تومنی تنها باعث ایجاد نفرت و عقده میشود در روح و احساس کودکانی که هنوز برای درک خیلی از مسائل خیلی خیلی کوچک هستند؟
ما برای رئیس بنیاد امور مستضعفین که روبروی خبرنگاران مینشیند و با وقاحت هر چه تمام اعلام میکند ماهانه بین 10تا19 میلیون حقوق دریافت میکند صدایمان را بالا نمیبریم اما برای کودکی که اصرار دارد یک جعبه دستمال کاغذی 2000 تومانی از او بخریم چرا!!
فرقی نمیکند کارگر شهرداری باشی یا پزشک مهندس باشی یا معلم همین که لحظه ای خودت را جای کودکان کار بگذاری مهربان تر نگاهش میکنی.
و به قول سام خدایاری
برای تو می نویسم …
تویی که هر بار می بینمت غم تلخی در وجودم تازه می گردد…
تویی که حاصل بی رحمی روزگاری …
تویی که تکه نانی را با سرما و گرمای هوا، می خری …
تویی که کودک کاری …
تویی که شب ها به جای ناز بالش کودکانِ پول، آجر و سنگ زیر سر کوچکت می گذاری …
تویی که فقر را با آن دستان کوچکت احساس کردی …
تویی که نه سیاست بلدی، نه دروغ پردازی،
تویی که در آمار، وجود نداری و در پیش چشم ما از گرسنگی رنج می بری …
این بار برای تو می نویسم …
گرچه این نوشته آهنگین نیست …
ولی تو به آهنگ آکاردئون و رقص برادرانت برای سکه ای خُرد، مرا ببخش …
دیر گاهی ست که دلم را مالآمال گرفته اید …
مجالی نبود برای گفتن …
ذهن، آشفته بود و هست …
کودکان کار … کودکانی که نامتان را (( خیابان ها )) بر شما نهاده اند …
از کدامین پدر ؟ با کدامین مادر ؟؟؟
برای تو می نویسم …
که اشک هایت را
پاسخی باشد …
که ناله های شبانه ات را التیامی باشد …
این بار از عشق نمی گویم …
که عشق نیز شما را نمی شناسد …
عشق را الآن می خرند …
و تو ترجیهت بر خرید نان است تا عشق !!!
کودکی هایت… بدون هر گناهی … به زیر چادرهای زن هایی که بوی اسپند می دادند، طی شد …
تا آمدی بفهمی! اسپند ها درون دستت جای گرفت …
به امید گرفتن سکه ای برای خرید تکه غذایی، برای ماشین هایی که قیمتشان ده ها برابر از پول خون تو و برادرانت بیشتر است، اسپند دود می کردی …
و دختر یا پسرکی که با مدل موهای آنچنانی ورای شیشه ی آن اتومبیل ها، سیگار هایشان را دود می کردند و به تو نیز نگاهی نداشتند …
مدرسه را دوست داشتی …
لیک، پولی نداشتی برای رفتن به آن …
به ناچار کتابی را که دوستت شب قبل از توی سطل ذباله برداشته بود، بر می داری … ورق می زنی، عکس هایش را نگاه می کنی، و با مداد شکسته ای با آن بازی می کنی، ترازویت را جلوی این کتاب می گذاری، به امید رهگذری که از بیم چاقی بر اثر پر خوری، بیاید و خودش را بکشد و سکه ای برایت پرت کند … و حتی ناسزایی بابت کتابی که به دروغ جلویت گذاشتی …
تو دوست داری فریاد شوی … داد شوی … غریوت گریبان تمامی آدمکان را بگیرد … که این دروغ نیست … این حسرتی تلخ است … شما آنقدر دارید که از فرط شکمبارگی نگران وزنتان هستید و من آنقدر ندارم که با حسرت باید با کتابی که از ذباله ی شما ها بیرون آمده بازی کنم ….
دوست داری پتکی شوی و خود را بکوبانی بر سر آن آمار های مسخره که روزی از پشت شیشه ی مغازه ای دیدی، در تلویزیون رو می کنند تا به آن چاقان سوار بر ماشین هایی که از پول ساخته شده اند بگویند … آسوده بخورید … ما در کشورمان فقیر نداریم … ما در خیابان هایمان کودکان خیابانی و کار نداریم …
آری برای تو می نویسم که هرچه بخواهم بنویسم باز نوشتنم می آید و همراه با آن، اشکم …
تویی که دیدمت، در شبی، گریان و پریشان …
پرسیدمت: چه شده است بر تو؟؟؟
و تو با آن هق هق و گریه ی معصومانه ات از جوانکانی حرف زدی که برای لحظه ای خنده، آدامس هایی که در دست داشتی برای فروش … تا با آن نانی بخری … را دزدیدند و تو را نیز کتک زدند …
وای بر ما … وای بر ما آدمکانی که جز خودمان، کس دیگری را نمی بینیم …
…
…
اشک مجالی نمی گذارد …
…