پایگاه خبری / تحلیلی نگام_ با وجود گذشت ۴۰ سال از انقلاب و تمامی افت و خیزهایی که این چهار دهه برای کشور به همراه داشته، و تغییر دغدغهها و مشغولیتهای مردم، صنعت مُد، زیباییشناسی و ظرافت همچنان از موضوعات مورد علاقه زنان ایران است.
کاملیا انتخابی فرد سردبیر ایندیپندنت در یادداشتی مینویسد که بهناز صرافپور، یکی از موفقترین و درخشانترین چهرههای شناخته شده در صنعت مُد است. او در سطح بزرگترین طراحان مُد آمریکا، چنان خوش درخشید که لباسهای طراحیاش ، در لوکسترین فروشگاههای شهر نیویورک از برگدروف گودمن تا بارنیز عرضه میشد.
بهناز شیرازی الاصل است و در تهران بزرگ شده. پس از انقلاب، در سال ۱۳۶۳ هنگامی که ۱۳ ساله بود با خانواده جلای وطن کرد و ابتدا به آلمان و سپس به آمریکا آمد. مشهورترین ستارگان دنیای هنر و سینمای آمریکا، با افتخار طراحیهای این زن جوان و موفق ایرانی را بر تَن کرده اند.
از کتهای شکیل و خوش دوخت تا پیراهنهای ابریشمین ظریف و دستدوز که مشتریان مرفه و خوشپوشان آمریکایی و اروپایی هزاران دلار برای مارک بهناز صرافپور پرداخت میکردند.
بهناز همانطور که در حال نوشیدن قهوه است، از یکی از مشتریان نامی خود در آمریکا اسم میبرد که جزو حلقه کوچک دوستان او نیز هست و بهناز گه گاه برای ایشان لباس طراحی میکند و میدوزد. با تمامی همسران قدرتمندان آمریکا آشناست و به ندرت ممکن است زن طراز اولی در آمریکا پیدا شود که کت و یا شلواری از بهناز صرافپور در گنجه لباس خود نداشته باشد.
او به سئوال من چنین پاسخ میدهد: «طراحی و دوخت در سطح بزرگ، انرژی بسیاری میخواهد. بخش مالی و اداری این صنعت بسیار پیچیده و بسیار نفس گیر و دشوار است. در سال ۲۰۰۸ که بسیاری از بنگاههای مالی و تجاری در جهان و آمریکا در اثر رکود اقتصادی ورشکست شدند، فروشگاهها و استودیوهای تولیدی من نیز بی نصیب نماندند. از ریاض تا دبی تا نیویورک و پاریس، فروشگاههای عرضه پوشاک گرانقیمت ورشکست شدند و نتوانستند بدهی خود را به من بازگردانند.
پرداخت اقساطی میلیونها دلار ضرر روی دست من گذاشت و نگرانی بسیار، که اصلا برای یک هنرمند خوب نیست. این حادثه باعث شد تا روش کارم را عمیقا بازبینی کنم. مهم عرضه هنر و کیفیت است، نه بازاریابی و تولید انبوه. بنابراین به دوخت اختصاصی برای مشتریان به صورت مستقیم رو آوردم.» به گوشواره اش اشاره میکند؛ «و نوآوری در زیورآلات با استفاده از ظرافت طرح و دوخت.»
«تقریبا دوازده سال پیش همراه پدر و مادرم به شیراز رفته بودیم. به کارگاههای تولید عرق گُل رفتیم. جایی که خرمنهای گل را تقطیع و عصاره آن را برای نوشیدن و یا استفاده از عطر میکشند. در این میان، بهار نارنج، که سوغاتی بسیار منحصر بفرد از شیراز است، بیش از پیش توجهم را جلب کرد. البته در کلکسیون عطرهایم رُز، یاس، عود و یالنگ یالنگ، را دارم، اما بهارنارج بسیار خاص است…»
بهناز از خانهاش، دور از هیاهوی شهر در شمال نیویورک، آمده بود با من غذایی کوچک و صمیمانه بخورد و وقتی شنید که قصد دارم درباره او بنویسم یکه خورد.
قول دادم که درباره مشتریان معروف و پر و پاقرص او چیزی ننویسم. و در نهایت آنچه که من را به سوی بهناز کشانده بود، ایرانی بودنش بود و معرفی یک خانم موفق ایرانی به خوانندگان ایرانی و فارسی زبان. به همین دلیل از او پرسیدم که از ایران چگونه یاد میکند.
او برایم تعریف کرد: «آخر تابستان، در یونان و روزی که قرار بود به ایران بازگردیم، از خواب بیدار شدیم و شنیدیم که جنگ شده است. پروازمان به هم خورد و سرگردان هر ماه و هفته هتلمان را تغییر میدادیم. پولمان تمام شده بود و درمانده و مستاصل برای بازگشت به کشور منتظر بودیم. چند ماه بعد خبر دادند که چند هواپیما برای بردن مسافرانی که در یونان به دلیل شروع جنگ جا ماندهاند، آمده و ما توانستیم با یکی از این پروازها عازم ایران شویم. در طول مسیر، نزدیک آسمان ایران که رسیدیم، خلبان از مسافران خواست که از پنجره دو سوی هواپیما را در بیرون نگاه کنند. خلبان گفت که دو جت جنگی ارتش ایران در حال اسکورت هواپیمای مسافربری هستند تا مسافران به سلامت به مقصد رسند. غرور دیدن هواپیماهای جنگی کشورم در فاصله نزدیک، وصف ناشدنی است.»
اشک از چشمان بهناز سرازیر شد: «ببخشید، هر وقت به آن خاطره و آن صحنه فکر میکنم به شدت احساساتی میشوم.»