✍️مهدخت ناظمی
چه کسی بر مزارت میگرید بابک؟!
کدام مادر امروز ضجه زن غریبی و تنهایی بدن تکه تکه توست؟
کمر کدام پدر زیر بار مرگ چنین مظلومانه پسرش خواهد شکست؟
ما به غصه دل کدام مادر که تکه های بدن فرزندش را، جگرگوشهاش را، زباله گردها از چمدانهای کوچک سیاه بیرون کشیدند شب پلک بر هم نزنیم و بغض کنیم؟!
راستی بابک توی آن چمدانها که تکه تکه پخشت کردند ، آخرین بار که برگشتی برای پدرت کراوات و عطر هم آورده بودی؟؟
تو در هیچ حالتی پسر من نمیتوانستی باشی، ۹ سال از من زودتر پا به دنیایی گذاشتی که دیروز برای همه ما از قبل سیاه تر شده اما؛ دیشب که برای مظلومیتت آرام، بالای سر فرزند کوچکم میگریستم؛ بارها ناخودآگاه گفتم: ” بابک مادر برایت بمیرد!”.
به این فکر می کنم آن لحظه ای که سردی و تیزی درد دشنه بر اندام خوابآلودت رعشه انداخت قبل از اینکه بدانی چه شده اول نام کدامشان را به کمک فریاد زدی؟!
اول به حکم غریزه به پناه بودن و قدرت پدرت پناه بردی و با چشمان بسته به امید پدری که برسد و از جلاد برهاندت فریاد زدی :” بابا به فریادم برس”
یا پناه به رویای مادر فداکار و دلسوخته عاشق بردی و صدا زدی:” مامان کمک” به باور عمیق اینکه سینه چاک می دود و چاقو از جلاد حتا به قیمت جانش می گیرد.
بابک به که پناه بردی؟؟؟
بابک آن لحظه ای که مادرت دستانت را محکم گرفته بود تا پدرت بدرد و پاره کند و جدا کند، چند بار مظلومانه و کودکانه حتا نگاهش کردی؟ چند بار در ذهن در حال متلاشی شدنت به خودت گفتی : ” دارم کابوس می بینم” چند بار نه از درد که از بیکسی اشکهایت جاری شد؟؟؟؟ چند بار با خودت گفتی:” کمتر باید فیلمهای سورئال ببینم؟”
بابک، تو با هیچ معادله و احتمالی پسر من نمی توانستی باشی اما از دیروز دلم برایت کباب می شود” مادر”.
از دیروز، از دیروز، از دیروز دلم برای آن لحظه ی عجیب فروریختن تمام باورهایت قبل از مرگ کباب می شود.
برای آن هزار سوال و چرای بزرگ بیجواب که در سطلهای اکباتان تکه تکه گم شد.
برای آن اشکها که نه از درد، که از تنهایی دم مرگ، آن هم در آغوش پدر و مادرت ریختی.
دلم برایت کباب شده بابک.
دلم برای قداست بیفروغ شده نام “مادر”
دلم برای ابهت ترسناک شده نام” پدر” می سوزد.