این پرسش به ظاهر ساده، یکی از مشکل ترین پرسش هایی بوده است که در طول عمر دویست ساله علوم اجتماعی در برابر آن قرار داشته است. نظریه پردازان و اندیشمندان علوم انسانی و اجتماعی، بر اساس پاسخی که به این پرسش داده اند، به نظریه ها و روش های بی شماری برای شناخت جامعه رسیده اند و هنوز نمی توان تعریف دقیقی از علوم اجتماعی داد. با وصف این، بدون چنین تعریفی، هیچ متفکر و مولفی نمی تواند بحث خود را چندان به پیش ببرد. هم از این رو، در این گفتارهای کوتاه بهتر دیدیم از همین تعریف آغاز کنیم.
علوم اجتماعی را به ساده ترین شکل آن می توان علومی تعریف که هدف خود را شناخت ،توصیف و تحلیل انسان ها و روابط میان آنها به عنوان موجوداتی اجتماعی، یعنی سازمان یافته در گروه های جمعی و منظم، دانست. در این تعریف تاکید بر چند نکته ضروروی است:
نخست آنکه علوم اجتماعی بر انسان به عنوان موجودی جمعی و نه موجودی واحد و تنها مطالعه می کنند و کار مطالعه بر «انسان تنها» را به علوم روانی و روان شناسی وا گذار می کنند.
دوم آنکه، این علوم، اجتماعی بودن را لزوما در نوعی سازمان یافتگی تعریف می کنند که همان مفهوم گروه است. گروه می تواند به کوچکی یک خانواده و یا به بزرگی یک کشور باشد، اما به هر حال دارای مرزهایی قطعی یا نسبی است که درون آن ها روابط شکل می گیرند و انسان موجودیت اجتماعی خود را می یابد.
سرانجام آنکه، علوم اجتماعی نمی توانند شناخت موقعیت موجود را بدون لحاظ کردن دو شرط انجام دهند: یکی اندیشیدن به دلیل یا دلایلی که بتوانند چگونگی پدید آمدن وضع موجود را توضیح دهند ؛ و دیگری ارائه نظر و یا راهکارهایی کوتاه یا دراز مدت به عنوان پی آمدهای وضع موجود در آینده.
بنابراین به صورت متعارف آنچه علوم اجتماعی را از اشکال متفاوتی از اندیشه و شناخت ، نظیر فلسفه ، جدا می کند، در پیوندی است که در این علوم میان شناخت و تجربه زندگی اجتماعی به وجود می آید. تمایز یک گفتمان علوم اجتماعی از سایر گفتمان های موجود در علوم انسانی اعم از زبان شناسی، فلسفه، … در آن است که بدون قرار دادن خود در موقعیت های واقعی در میانه جاده ای که از گذشته آغاز شده و به سوی آینده تداوم می یابد، معنای چندانی ندارند.
با وصف این، آنچه گفته شد، مورد اجماع تمام کنشگران علوم اجتاعی نبوده است و دو گرایش متقابل واغلب متضاد و رودر رو در این علوم ظاهر شده اند: در یک سو، اندیشمندانی که مرز علوم اجتماعی را «شناخت» می دانند بدون آنکه وارد عمل اجتماعی و به خصوص بدون آنکه وارد دخالت کردن در واقعیت برای «تغییر» دادن آن شوند. و در برابر این گرایش، گرایشی درست معکوس، یعنی اندیشمندانی که معتقدند ، چنانچه علوم اجتماعی، از مرحله «شناخت» به مرحله «عمل» ، آن هم عملی که باعث «تغییر» وضعیت موجود نشوند، اصولا ارزشی به عنوان علم ندارند. رویکرد نخست، بیشتر فلسفی، و رویکرد دوم، بیشتر جانبدارانه بوده اند.
در تاریخ علوم اجتماعی، طرفداران «شناخت محض» اغلب همچون طرفدران «هنر محض» و … از درگیر شدن با مسائل اجتماعی که در محیط آنها وجود داشته است، لااقل به صورت مستقیم، پرهیز کرده و ترجیح داده اند به سوی نوعی علوم اجتماعی نظری و «خنثی» پیش روند، در حالی که طرفدارن «تغییر» تمایل بدان داشته ان که علوم اجتماعی را در گیر مسائل محیطی و به ویژه مسائل سیاسی کنند.
اما پرسشی که امروز برای بسیاری از دانشمندان این علوم مطرح است، در آن است که آیا، در جهان کنونی و با شدتی که میزان دخالت سیاست در نظام های اجتماعی به خود گرفته است، آیا هنوز می توان جایی برای «شناخت محض» یافت؟ به عبارت دیگر ایا امروز هنوز انتخابی میان این دو گرایش در معنی واقعی کلمه باقی مانده است؟ و یا عملا اندیشمندان و دانشمندان چاره ای جز آن ندارند که به گونه ای جانبدارانه در جهانی که «عمل» و نه «اندیشه» را به اصل اساسی هرگونه وجود اجتماعی تبدیل کرده است، به صورت جانبدارنه یعنی در جهت «حفظ وضع موجود» یا در جهت «تلاش برای تغییر وضع موجود» وارد عمل شوند؟