فردی دیگر، پرونده ای دیگر، حکمی دیگر، درد دلی دیگر. چند روزی که فردی به من دلبسته است، منی که باید خود به ده هزار نفر دیگر دل ببندم تا گره ای از گره های جبینم باز شود. خود را پرویز معرفی می کند، از سخنانش پیداست که فرد فهمیده است و تلاش دارد بیشتر بفهمد، برای همین است که لنگه کفش کهنه را در بیابان غنیمت دانسته است و سراغ من آمده است، منی که هنوز دکتر نشده دکترش می نامند، شاید همین عنوان است که او را به اشتباه وا داشته است. همان گونه، که عنوانی چون آیت الله، حجت السلام و… ما را به بیراهه کشاند و غافل شدیم از این که هر گردی گردو نیست و هر گرد زردی سکه ی طلا نمی شود و اگر حتی ظاهری از زردی با خود داشته باشد می تواند قلب باشد، تقلبی باشد، که دیدیم بود و شد آن چه نمی باید می شد و با آن عناوین اینان کاری کردند که مختصر دینی یا تفکر و عملی دینی که وجود داشت به فراموشی سپرده شد و جایش را تظاهر و نفاق، دروغ و ریا گرفت.
پرویز در حالی که با من گام بر می داشت و افرادی را که با او کار داشتند از خود می راند- چراکه او غرفه ی کوچکی جهت فروش همه چیز دارد- چنین آغاز نمود که بچه ی تهران است، در آن جا بدنیا آمده است، محله نارمک، در خانواده ای مذهبی، پدرش مغازه ای داشته و خرت و پرت می فروخته است، بسیار سخت گیر و خشک فکر و خشن بوده است به گونه ای که این فرزند از بدو تولد تا موقعی که از خانواده می کند، روزی نبوده است که اندامش توسط او سیاه و کبود نشود با پوزخندی می گفت با این که بیست سالم شده بود، هنوز به تنهایی میدان امام حسین نرفته بودم و اگر می رفتم به یقین گم می شدم، مردم گریز شده بودم و به شدت خجالتی، با این که سن من از پانزده سالگی گذشته بود ولی با بلند شدن صدای پدر، شلوارم را خیس می کردم، کمتر شبی بود که جای خوابم خیس نشود. این گونه بزرگ شدم اما در شناخت اطرافم و آدم ها و روابطشان کودک ماندم، کودکی که بزرگ شده است، هم اکنون که بیش از چهل سالی از خدا عمر گرفته ام هر وقت یاد پدر می افتم بدنم می لرزد، هرگز او را دوست نمی داشتم، هیچ وقت من و مادرم از دست و زبان او در امان نبودیم، او مظلوم کش بود و تسلیم ظالمتر از خود می شد، در خانه درنده ، ولی در انظار و در پیش دیگران موشی بود.
از خانه فراری شدم، در شرکتی کاری گرفتم، بقدری خوب کار کردم که بعد از دو سال مرا به عضویت هیئت مدیره در آوردند و بعد اعزام شدم به اوکراین و مسئولیت مدیریت آن جا را به عهده ام گذاشتند، در آن جا بود که شخصیتم شکل گرفت. ده سال عمر کمی نیست، سر کردن با مردی مهربان و راستگو مرا از شناخت خباثت ایرانیان و هم وطنانم غافل نمود، فکر می کردم ایرانیان نیز می توانند مثل آنان باشند یا حتی به خاطر اعتقاد به دینی که مروج و مبلغ راستگویی است، بهتر هم باشند، اما به خاطر همان سادگی همیشه گی غافل بودم که هر گردی گردو نیست و نیست و نبود و نخواهد بود. ایرانی جماعت بخصوص ایرانی مسلمان پیرو ولایت فقیه، جز پلشتی و پلیدی چیز دیگری نبوده و نخواهد شد.
پوزخندی می زنم و می گویم همه را به یک چوب نران، می گوید که چیزی غیر از این ندیده است، چرا که همه ی زندگیش توسط هم وطنانش به نابودی کشانده شده است، سکوت می کنم تا حرفش را ادامه دهد و او چنین می گوید به خاطر خیانت اطرافیان ایرانیم هر آن چه بدست آورده ام در اوکراین، از دست می دهم و دست از پا دراز تر به ایران باز می گردم و باز مورد تحقیر پدر قرار می گیریم.
دوست دختری پیدا می کنم با همراهی او و پس انداز او مشغول به کار می شوم و با فردی شریک، شریکم دست بر نزول پول می زند و چک هایش را از من می گیرد، منی که هنوز از گزیده شدن بارها درس نگرفته ام، ور شکست می شوم و مقروض، او می گذارد و می رود ومن می مانم و بدهی نسبتا کلان، بخاطر چک های کشیده شده و پول های ندیده و نداشته، به زندان می افتم و بیرون می آیم، مانده ام که چه بکنم، به هر کاری دست می زنم، عاقبتش از ابتدایش پیداست، هیچ در هیچ، بدتر از روز اول و دست و پا دراز تر بر می گردم به نقطه ی صفر اگر نگویم زیر صفر و این هم نشان از آن چیزی دارد که در دوران کودکی و نوجوانیم، پدری مذهبی که در حقیقت بویی از مذهب و انسانیت نبرده بود بر سرم آورد.
به ترانزیت مواد روی می آورم، بدنبال آن هستم که قرض را بدهم و زندگی نو بسازم، تریاک حمل می کنم و دستمزد حمل می گیرم. در یکی از این مراحل که به زابل رفته ام در بازار آن جا با دختری رو به رو می شوم، بعدا متوجه می شوم که دختر یکی از پنج معتمد آقای خامنه ای در استان سیستان و بلوچستان است، نرد عشق می ریزد، با این که پانزده سالی از من کوچکتر است با هم ازدواج می کنیم، پدرش با اینکه بسیار متمول است حتی پول عسل سر سفره عقد را از من می گیرد، پول نانی که برای آمدگان از تهران به عروسیم خریده شده است را قبل از خورده شدن توسط آنان از من مطالبه نموده دریافت می دارد و در این جاست که من از چاله در آمده به چاه می افتم، هزارو دویست سکه مهریه ی زنم می شود، نمی خواهم بپذیرم، دختر می گوید آبروی پدرش است، بپذیر، فردا آن را به تو خواهم بخشید، که نبخشید و فردای آن روز با نمایش انگشت شستش به فهماند که با کی و چه کسی رو به رو هستم. بیلاخ.
به تهران آمدیم، خانه ای در گوشه ای گرفتیم، زندگی با تمامی مسایلش ادامه پیدا کرد، دختر در ظاهر نرد عشق می ریخت و در باطن خیانت می ورزید. حامله شد، دختری بدنیا آورد، سه ماهه بود که درگیر شدیم، کتکش زدم، مهریه اش را به اجرا گذاشت و مرا روانه ی زندان نمود. 5 سال در زندان بودم که متوجه شدم سر و گوشش می جنبد و بارها جنبیده بود و من نفهمیده بودم چرا که برای فهمیدن آموزش ندیده بودم در خانه و خانواده ام مرا برای نفهمی و نفهمیدن تمرین می دادند آن چه پیش آمده و می آمد حاصل همان رفتار بود که با من شد.
زنم که خود را آزاد یافته بود از قید پدر مستبدی چون پدر من رها گشته بود حال با داشتن شوهری در زندان آزادانه به هر کاری دست می زند و هر شب تا پاسی از صبح به هرزگی می پرداخت.
با خود می گویم شاید افسانه می گوید، خیالات می بافد، آخر چگونه ممکن است، زنی با داشتن دختری در حالی که تامین می شود، دست به هرزگی بزند و چرا؟
گویی افکارم را می خواند، لبخند تلخی بر لب می آورد و چنین شاهد مثال می آورد. شبی مثل شب های گذشته از خانه بیرون زده است، نیمه های شب دختر چهار ساله ام از خواب می پرد، ترسیده است، گریه و زاری راه می اندازد، درب آپارتمان قفل است، همسایه ها بیدار می شوند، هجوم می آورند، فقط ناله کودک را می شنوند، پلیس می آید، آتش نشانی می آید، درب آپارتمان گشوده می شود و کودک نجات می یابد، در این میان سپیده صبح زده شده است که او یعنی همسرم، مادر فرزندم با ظاهر زننده ای پیدایش می شود، البته در این میان همسایگان با پیدا کردن دفترچه تلفن مادرم را به آن سوی خوانده اند، مادرم پدرش را فرا می خواند. قرار می شود که او را به زابل بازگردانده و دخترم را نزد خود نگه دارند، در حالی که آنان جمع شده اند، او با تلفن همراهش به پلیس زنگ می زند و می گوید جمعی به خانه حمله کرده و او و فرزندش را به گروگان گرفته اند، پدر او و مادر من غرق در صحبت هستند که افراد مسلح پلیس با شکستن درب و پنجره ها وارد خانه می شوند و می بینند که در آن جا خبری از گروگان گیری نیست، زنم می گوید که می خواهند به زور فرزندش را از او بگیرند، لذا قانون حق را به او می دهد و او از رفتن می گریزد و قصه او ادامه پیدا می کند و پدرش می رود و بعد می فهمم که این نیز سیاست پدر و همکاری دختر است و این که او از آبرویش می ترسد و بهتر می داند که دخترش در تهران بماند و هرزگی کند، اما به زابل نرود تا جایگاه اجتماعی او که بخاطر وصل شدن به حاکمیت بدست آمده است، آسیب نبیند.
از زندان بیرون می آیم، زندگی دوباره ادامه پیدا می کند، حالا زنم جری تر شده است، کمتر ظاهر را رعایت می کند، پدرم می میرد، من دوباره برای حمل تریاک به زندان می افتم، ابتدا به اعدام و سپس به حبس ابد محکوم می شوم. در زندان مشهد هستم که با خبر می شوم، همسرم کودک پسری بدنیا آورده است، تازه دو ماه از زندانی شدنم می گذرد، او با من تماس نمی گیرد، اجازه سخن گفتن با فرزندانم را به من نمی دهد، روانشناسان و مجموعه ی مددکاری زندان در ابتدا مرا مقصر می دانند و بعد از تلاش چند ماهه در می یابند آن چه من می گفتم صحیح بوده است، تشخیص روانشناسان این است که او سادیسم دارد، او به جنون دیگر آزاری و شهوت گرفتار است و این که فرزندانم را نزد خود نگه داشته است بیشتر برای پوشش است، پوشش یک زن خانه دار.
همه لعنت خود را نثار من می کنند، چرا که او دارد از فرزندان من نگه داری می کند و من در زندان عشق می کنم، اما غافلند یا خود را به خریت می زنند که او عکس چنین کاری را انجام می دهد و کودکانم ابزار فعالیت او هستند.
در زندان کار می کنم، برایش و برایشان پول می فرستم، دخترم یازده ساله شده است، نه سالی است که اجازه صحبت کردن با او را به من نداده است. پسرم سه سالی دارد، هرگز او را ندیده ام. با فوت پدرم مادرم نمی تواند طبق قانون حضانت فرزندانم را بر عهده بگیرد، فرزندانم در نزد او اسیرند و او اسیر شهوت. درمانده ام که چه کار کنم، بارها با خود عهد نموده ام که هر طور شده از زندان بیرون رفته و او را قطعه قطعه کنم.
با انتقالم به بند باز و مرخصی موافقت شده است، مادرم گذاشتن سند برای رفتنم را منوط به این می داند که من قول بدهم به زنم کاری نداشته باشم، او می ترسد که من با رفتن بیرون و کشتن او مشکلی بر مشکلاتم بیافزایم و من نمی توانم چنین قولی به او بدهم. در این میان وکیلی پیدا شده که قول آزادی مرا داد و در قبالش تنها سرمایه ای که داشتم- خانه در فردیس کرج- به او داده شد، بدون این که او کوچکترین حرکتی بکند، قصد از بین بردن او یا گرفتن خانه ام نیز روزی نیست که مرا رنج ندهد و یا این که شبی خواب را از چشمم نرباید. سکوت می کند.
نگاهش می کنم، در سکوت قدم می زنیم، طول هواخوری را رفته و باز می گردیم. نگاهم می کند، نگاهش می کنم از من جواب می خواهد، چه بگویم، چه می توانم بگویم، زخمش را بیشتر باز کنم و بر آن نمک بپاشم، او را مقصر بدانم، بی عرضگیش را به رخش بکشم. با خودم فکر می کنم این ها درمان درد او نیست، لذا به زبان می آیم و می گویم، ببخش ولی فراموش نکن، به مادر قول بده و از زندان خارج شو، خودت که غرق شدی، فرزندانت را نجات بده، بخصوص دخترت را، در زندان کاری به پیش نمی بری دوباره به او می گویم به مادرت قول بده و به این قول عمل کن از زندان برو بیرون و تلاش کن تا زندگی خوبی برای فرزندانت بسازی، برعکس آنچه برای تو ساخته اند و خود برای خودت ساختی.