مهین دخت ایرانی
«کفتر کاکل به سر هایهای
این خبر از من ببر وایوای
کفتر کاکل به سر هایهای
این خبر از من ببر وایوای
بگو به یارم، نکن آزارم
بگو برگرده چشم به راشم من
خاطر خواشم من چشم به راشم من»
جمشید که یک کفترباز حرفهای بوده و اسم واقعی او جمشید نیست و به دلایلی مجبور شدیم اسم او را جمشید انتخاب کنیم و حتی کیومرث یا فرشاد هم میتوانستیم بگذاریم، عاشق سودابه دختر همسایه خودشان شده بود.
دختر همسایه جمشید اینها که نمیتوانیم اسم او را ببریم چون در اینستاگرام، حضور فعالی دارد شبهای تابستان گاهی میرفت روی بام و هر دفعه هم یک گلی پرت میکرد میان خونه جمشید اینها که یعنی زود بیا روی بام.
جمشید که اصولا از ماجرا پرت بود، فکر میکرد دختر همسایه عاشق کفترها و حیات وحش شده است، از این بابت خوشحال بود و هر سری با پرت شدن گل، جلدی خودش را به بام میرساند تا درباره کفترها با او صحبت کند و مثلا بگوید؛
اون که رو آنتن نشسته «دوبرغلاغه»، اون که سفیده «طوقیه»، اون یکی «قلمکاره»، اون خوشگله که داره معلق میزنه «کلهداره» و…
بعد هم در ادامه با این خیال که دختر همسایه درگیر ماجراست شروع میکرد به توضیح دادن که ببین عزیزم، «شازده» به كفتري ميگويند كه سر و گردن و دم و همچنين از پر هفتم بال به بعد سفيد و بقيه پرهاي بدنش به رنگهايي مانند سياه (شازده سياه)، قرمز(شازده قرمز)، سبز(شازده سبز) و غيره باشد. در ضمن اصولا اگر شازده را با رنگهايي به غير خود رنگ شازده جفت كنيد مثلا اگر شازده سبز را با زاغ جفت كنيد، جوجه يك شازده سياه و يك شازده سبز ميدهد.
ماجرا همینطور پیش میرفت تا اینکه بالاخره دختر همسایه فهمید از جمشید آبی گرم نمیشود. از قضا بچههای محل جمشید اینها که منتظر چنین فرصتی بودند، دختر همسایه را که حتی قشنگتر از پریها بود و یک روز تنها به کوچه رفته بود میدزدند و از خانواده او درخواست ۴۰ هزار دلار میکنند.
خانواده دختر همسایه که این پول را نداشتند، سراغ جمشید میروند و از او درخواست کمک میکنند. جمشید که حالا متوجه کمبود چیزی در زندگیاش شده بود، همه کبوترها را به جز کبوتر «کاکل به سر»، زمانی که دلار سه هزار تومان بود، میفروشد اما خوشبختانه قبل از دادن دلارها به بچههای محل دختر همسایه آزاد میشود. دختر همسایه سلطانه سلطانه همش دور همی کردانه عکساشم همه هشتک لاکچری تهرانه
جمشید ولی یک دل نه صد دل عاشق میشود اما دیگر فایدهای ندارد. چراکه او از کشور فرار کرده بود و در یکی از تلویزیونها شروع به ساخت یک برنامه خبری میکند.
اما جمشید که حالا با بالا رفتن دلار میلیاردر شده بود، احساس کرد چیزی کم دارد. هرچند که نمیدانست آن چیز عشق است و فقط حرفش را میتوانست به تنها کبوتر باقی مانده از آن خیل کبوترهایش بزند و هایهای گریه کند.
لابهلای این وایوای کردن و هایهای کردن فکری به سرش زد. شروع کردن به نوشتن نامهای برای دختر همسایه و نامه را بست به پای کاکلبهسر تا نامه را برای او ببرد. بعد کبوتر را پرت کرد توی آسمان و غافل از آنکه کبوتر طی چند ماه اخیر خورده بود و خوابیده بود و چاق شده بود تا در اولین پشت بام از خستگی بنشیند و اسیر دندانهای گربهای شود.
بقیه؟
بقیه نداره. جمشید چند روز منتظر شد و کبوتر برنگشت. بعد با افزایش قیمت دلار رفت یک ماشین لاکچری خرید و کلا سلطان را فراموش کرد.