مسعود علیزاده
من بعد از چند روز می خواستم بخوابم که در همان لحظه یکی از هم بندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد ،
دلم براش سوخت چون می دانستم 3 روز است که نخوابیده ، من از جایم بلند شدم ..
رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب،
که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان آن همه آدم سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم ،
صدایم زد : ” تو هم بیا بیرون …
” من می دانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد ،گوشه ای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی از دوباره وارد قرنطینه ی یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لوله ی پی بی سی که حدود بیست دقیقه طول کشید
بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میله ی آهنی آویزان کردند ،
دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم آویزان هستند …
پابند ها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم،از مچ پاهایم خون می آمد…
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند ، هر دو شروع کردند به زدن من با همان لوله ی پی بی سی ، می گفتند باید بلند داد بزنی گوه خوردی،
من نمی توانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم …
صدای بچه ها را می شنیدم که بلند صلوات می فرستادند تا شاید آنها از کتک زدن من دست بردارند ولی آنها همچنان ادامه می دادند ، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم …
و پیوسته تکرار می کردم …
دهانم خشک شده بود …
فکر می کردم که تمام اینها را دارم خواب می بینم ، سخت و باور ناپذیر بود …
اما واقعیت داشت ، تمام آن دردها و فریادهایم واقعیت داشت
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند …
در شوک بودم …
چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند ،
سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخم هایم را بشویند که در همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند …
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود ، او من را از شلوارم می گرفت و بلند می کرد و محکم بر زمین می کوبید ،
کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم ،
و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد ، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم می گذشت …
بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پاهایش محکم فشار می داد تا مرا خفه کند ، حدود سه چهار دقیقه طول کشید …
خفگی را کاملا احساس کردم ، بی نفسی ، و به تدریج بی زمانی …
انگار همه چیز برایم بی رنگ می شد و مقابل چشمهایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگ تر می شد …
مثل مرگ بود …
خود مرگ بود !
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مرده ام ، پاهایش را از روی گردنم برداشت …
بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم …
سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند .
آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس می دیدم …
انگار خودم نبودم …
انگار مرده بودم !
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم ، زخم هایم عفونت کرده بود ،
و تنم ناگزیر در انتظار شکنجه های روز دیگری ،
بر زمین ِ سخت کهریزک ، بی جان افتاده بود …
در انتظار روز چهارم …
صبح روز چهارم بود …
همگی از شدت گرسنگی بی حال و بی انرژی بودیم و زخم هایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بی جان تر می شدیم .
و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند ، بی هوش می شدند …
من نیز که بر اثر شکنجه های شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخم هایم عفونی و چرکین شده بود ،
از شدت تب داشتم می سوختم …
هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزی های قبل برایمان دشوار تر شده بود …
محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید ، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من …
ادامه ی داستان را در بخش بعدی بخوانید
نگام ، ناگفته های ایران ما