مسعود علیزاده
در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکی ای برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد …
فردی به نام رامین پور اندرجانی …
در آن روز که زخم های بچه ها و همینطور چشم تعدادی از آنها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود …
و در همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آنها بود .
بچه ها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود …
تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم ….
در آنجا او به من گفت : من نسخههایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان میدهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کرده ام و حتی در آن نسخه ها داروهای بیشتری را درخواست داده ام .
رامین تاکید کرد که به من اجازه نمیدهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بیگناهی خود را ثابت کنم.
شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود ،
حرف هایش را به خاطر می آورم وقتی می گفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است …
می گفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا می آید ، نمی گذارد حتی من نبض بچه ها را بگیرم ! …
رامین در ان روزها احساس نا امنی شدیدی می کرد چرا که سرهنگ کمیجانی ، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست ، دفتر دار سرتیپ رجب زاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بارها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه می کرده اند اسمی ببرد ، با او برخورد خواهد شد.
رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت …
او می گفت در آنجا گونی های سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمرده اند داخل آنها می گذارند …
و صبح روز بیست و سوم تیرماه …
افسر نگهبان گفت : داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال می دیم …
همه ی ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمی کردیم از این جای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود …
شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمی شدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست می دادیم …
همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم …
هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه می کردیم که از این جهنم گریزی هست؟ …
تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصی ها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند ،
دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوارها را دوباره خواهیم دید .
برای مدتی همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم ، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه …
بعد از یک ساعت یک دبه ی آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند .
محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد ، زخم های کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازادشتگاه که بودیم شب ها ایستاده می خوابید – حالش بد شد و در گوشه ای از حیاط دراز کشید ،
استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و می گفت : بلند شو فیلم بازی نکن ….
و بر اثر همان ضربه ها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد …
او مجبور شد تا با تنی بی جان از جای خود بلند شود ، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج می رفت .
حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیم تر شده بود ،
بخاطر آفتاب شدید به گوشه ای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند ،
در همان لحظه سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده های شکسته اش زدن …
امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در همان آفتاب سوزان بنشیند،
برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد ، چون دیگر رمقی نداشت…
بعد از اینکه وسیله هایمان را دادند ، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند …
دستبند های پلاستیکی به دستهایمان زده بودند ،
آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دستهایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند .
تعدادی سوار اتوبوس ها و بقیه سوار ون شدند …
محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوس ها …
همه ی ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند …
هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لب های ما بر اثر تشنگی خشک شده بود …
جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد ،
ادامه ی داستان را در بخش بعدی بخوانید
نگام ، ناگفته های ایران ما