✍️رحیم قمیشی
چند سال در روستا مستاجر پیرمرد و پیرزنی بودم که خودشان در همسایگیام زندگی میکردند. مرد سید صفر اسمش بود و بسیار مهربان، همسرش از او دلسوزتر و مهربانتر. هر بار که میدیدمشان تنها کلمهای که ازشان میشنیدم سلام بود و احوالپرسی بود. من میدانستم اصالتا کرد هستند. سبیل پرپشت و سفید صفر نشانهاش بود، و البته لبخند زیبایی که از لبش هیچوقت جدا نمیشد.
وقتی اجاره را آماده میکردم برایشان ببرم، چنان از ته دل میگفتند حالا چه عجلهای داشتی اول ماه.
سر سال موعد تمدید قرارداد که میشد پسرشان میآمد برای کمکشان و تنظیم آن، گاهی که پسر اصرار داشت مثلا ۲۰ درصد اضافه شود و ما میگفتیم توان ۱۰ درصد بیشتر را نداریم، پدر با ناراحتی به پسرش میگفت ببین میگویند توان بیشتر از ۱۰ درصد را ندارند، چرا تو اصرار میکنی بیشتر بگیری!؟ پدر تاکید میکرد هر چقدر توانمان هست بدهیم و به حرف پسرش گوش نکنیم!
و ما خجالت میکشیدیم از این همه مهربانی. بعدا پسرش زنگ میزد به من که تمام خرج پدر و مادرش از محل همین اجارهای است که از ما میگیرند و عذرخواهی میکرد که میخواسته زیادش کند.
بعدها به طور اتفاقی شنیدم که آنها درویش هستند. من هیچ شناختی از دراویش ایران نداشتم و هرگز هم رویم نشد از سید صفر بپرسم از کدام فرقه دراویش هستند. فقط میدانستم آنقدر بیآزار، کمصحبت و پرمحبت هستند که میتوانستم چشمهایم را ببندم و بهعنوان پدر و مادر واقعیِ خودم تجسمشان کنم.
گاهی در خانهشان مرغ و خروس پرورش میدادند، میگفتند اینها نذر هستند و برای اربعین هدیهشان میکنند برای پذیرایی عزاداران.
یکبار به شوخی به سید صفر گفتم دوست دارم به جلسه درویشیتان بیایم و از نزدیک مراسم را ببینم، صفر با شوخی و خنده و خجالت گفت نمیشود، بعدا همسرش برای همسرم تعریف کرده بود مشکل من نداشتن سبیل بوده، میگفت ورود به مراسم آنها بدون داشتن سبیل ممکن نیست!
من پنج سال تمام جز محبت، جز خوبی، جز خدمت چیزی از آنها ندیدم، دو بار که کلید خانه را به آنها دادیم تا در نبود ما مواظب خانه باشند در موقع برگشتن میدیدیم خانه را جارو کرده، شیشهها را گردگیری، کف آشپزخانه را شسته و کلی به خانه رسیدهاند! میپرسیدیم چرا این کار را میکنید، میخندیدند و یادمان میآوردند همسایه هستیم و مثل برادر و خواهر.
شاید میخواستند جوری یادمان بیاورند دنیا هنوز خوبی در آن نمرده، هنوز مهر و محبت و نوعدوستی در آن جریان دارد، هنوز هستند کسانی که با دلشان زندگی میکنند و همه را دوست دارند.
برایم جالب بود که پیشوا یا بزرگشان هم در همان نزدیکی در و پنجره سازی داشت. او خودش یک کارگر بود و از توان بازویش نان میخورد نه از محل خمس و نه از وجوهات و هدایا…
او هم آنقدر افتاده بود و سربهزیر که باورم نمیشد بزرگ درویشهای آنجا باشد.
من شناخت نزدیکم از دراویش همان سید صفر بوده و هست و همان همسر ساده و مهربانش و همان آهنگری که پیشوایشان بود و از صبح تا شب کار میکرد و عرق میریخت.
تصور اینکه بشود یکی از آنها را عصبانی کنم تصور محالی بود برایم.
اینکه این روزها میشنوم از چند سال پیش تا حالا تعداد زیادی دراویش در زندان هستند، و بند مخصوصی هم دارند، اینکه میشنوم یکی از آنها با وجود بیماری شدید همچنان در زندان نگهداری میشده و الان در کماست و با مرگ دست و پنجه نرم میکند، اینکه میشنوم ۲۰۰ میلیون تومان نداشتهاند تا برای آزادی موقتش اقدام کنند، اینکه مادرش تنهایی از کرمان آمده تهران و در حیاط بیمارستان لقمان دیوانهوار بدنبال دادرسی میگردد، را نمیتوانم باور کنم.
چطور میشود مردمی بیآزار و مهربان را به این حد از انزجار و مظلومیت و قهر رساند!
چطور میشود مردمی را که هیچ کاری به کسی ندارند، کاری به سیاست ندارند، آزارشان به هیچکس نمیرسد، چنین بیتابشان کرد، خستهشان کرد، غیرخودیشان کرد و به زندانشان برد.
چطور میشود در بیمارستان هم به تخت بستشان، چطور میشود یک زندانی را برای تنبیه به امینآباد فرستاد…
برای شفای بهنام محجوبی زندانی مظلوم درویشی که در بیمارستان دقیقههای سختی را میگذراند دعا میکنم.
و از خدا عذر میخواهم در سرزمین من این اتفاقات میافتد و من تنها میتوانم نگاه کنم.