? مجید یونسیان، روزنامهنگار و تحلیلگر سیاسی
از اردوگاه اصلاحطلبان خبرهای خوبی به گوش نمیرسد پس از استعفای دیرهنگام و ناگزیر دکتر محمدرضا عارف که امید میرفت در کوتاهمدت، تلنگری برای بازسازی مدیریت جمعی اردوگاه اصلاحطلبان باشد؛ اما بهنظر میرسد رخوت چندین ساله، فضا را برای استمرار سکون و سکوت و بیبرنامهگی فراهم کرده و همه منتظرند دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
دلیل این همه بهمریختگی در اردوی اصلاحطلبان چیست؟ اگر واقعبین باشیم، شاید بتوانیم سه دلیل عمده را برشماریم: ۱. آرمانخواهی، ۲. بلندپروازی ۳. تمامیتخواهی۔
اصلاحطلبان دو تاریخ و یا دو مقطع زمانی را سرآغاز جنبشی میدانند که پس از انقلاب به جنبش اصلاحات معروف شد.
اول: جدایی روحانیون انقلابی از جامعه روحانیت/ این جدایی بر مبنای تفاوت در سلیقه، دیدگاه و راهبرد سیاسی دو جناح نهاد روحانیتی است که پس از انقلاب مدیریت سیاسی و اجتماعی و سپس نبض اداره کل کشور را در اختیار گرفتند. این دو جریان را میتوان مقومهای اصلی دو نیروی سیاسی امروز ایران، یعنی اصولگرایی و اصلاحطلبی تلقی کرد.
دوم: دومخرداد۱۳۷۶/ دومخرداد مقطعی است که سرخوردگی مجمع روحانیون مبارز از نحوه مدیریت اجرایی و اقتصادی کشور موجب شد جنبش دومخرداد با همراهی بخشی از بدنه اجتماعی و با مدیریت روحانیون مبارز شکل بگیرد.
اما این جنبش که در بدنه اجتماعی با نوعی امیدواری به اصلاح هنجارها، سیاستها و برنامههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی همراه بود؛ در عمل با واقعیتها و خواستههای مردم و بدنه مطالبهگر اجتماعی انطباق نیافت و بهرغم برخی اتفاقات میمون و مبارکی چون رونق مطبوعات، گشایشهای فرهنگی و طرح گفتمانهایی در مورد حقوق مدنی و توسعه سیاسی و… رهبران روحانی جنبش دومخرداد نتوانستند مسیری را دنبال کنند که به اصلاح جامعه بیانجامد؛ چون اساسا آنچه مبنای سیاست راهبردی آنها بود، نوعی گفتمان آرمانخواهانه بود که انطباقی با واقعیتهای جامعه و مطالبات مردم نداشت۔ هنوز هم سایههای سنگین این آرمانخواهی ذهنی بر آنها حاکم است.
آرمانهایی چون عدالت، توسعه، دموکراسی، صلح، امنیت و… زمانی موجب رشد و توسعه و پیشرفت اجتماعی میشوند که انطباقی عملگرایانه با واقعیتهای ملموس جامعه و مردم داشته باشند؛ والا این آرمانها بهخودیخود راهی برای پیشرفت نمیگشایند و وقتی در حد شعار و ذهنیت منادیان آن باقی بماند، خود سدی در برابر پیشرفت است.
اصلاحطلبان سالهاست که گرفتار همین ذهنیت آرمانخواهی هستند و هنوز نتوانستهاند متناسب با دوره زمانی، نیاز اجتماعی، خواست مردم برنامهای عملی، ملموس و مشخص ارائه کنند.
بلندپروازی یکی دیگر از مولفههایی است که اصلاحطلبان را دچار نوعی درهمریختگی کرده است؛ بهگونهای که همین نکته موجب شده که چند رویکرد متفاوت ظهور و بروز کند. اما این بلندپروازی به چه معنا و در چه بستری رشدونمو کرد و اثرات و پیامدهای آن چه بود.
اصلاحطلبان چه کسانی که معتقد و وفادار به مرجع اول هستند و چه کسانی که مرجع آنها دومخرداد است، اساسا اصلاح اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را به دو مولفه بنیادین گره زدند و هدفگذاری خود را حول آن انجام دادند: اول، اصلاح ساختار قدرت بخصوص هسته مرکزی آن و دوم، اصلاح دین.
این دو گرچه ضروریترین مولفه موردنیاز برای اصلاحات در جامعه است؛ اما این دو نیازمند مبانی قابلفهم نظری و تئوریک و طی زمان طولانی برای ایجاد مقبولیت اجتماعی است. در واقع، این دو به زمان و نیروی اجتماعی و پشتوانه علمی نیرومندی نیاز دارد.
اصلاحطلبان با تمرکز بر این دو مولفه عملا بهجای توجه به اصلاحات کوتاهمدت وارد یک نزاع گستره با هسته قدرت سیاسی و هسته قدرت دینی شدند و عملا در هر دو جبهه توفیقی نیافتند؛ گرچه این مجادله و نزاع پیامدهای مثبتی همچون گسترش طرح ضرورت اصلاح هنجارها و رویکردها به دین و همچنین، اصلاح ساخت قدرت را به همراه داشت.
اما آنچه مهم است، این است که جنبش اصلاحات عملا در ورود اصلاحی به واقعیتهای ملموسی که نیاز جامعه و مردم بود، توفیق نیافت و باعث شد که بدنه اجتماعی سرخورده شود. اما پیامد مهمتر این موضوع ریزش و وادادگی نیروهای حزبی و سیاسی اصلاحات است که این خود یکی از پیامدهای بلندپروازی رهبری اصلاحات است.
این ریزش و وادادگی در سه شکل قابل رویت است:
شکل اول: انزوا و در خود فرورفتگی/ گروهی از اصلاحطلبان به بهانههایی چون ضرورت کار فرهنگی (اصلاح بدنه اجتماعی) از روند اتفاقات اجتماعی فاصله گرفتهاند و عملا در یک انزوای خودخواسته قرار گرفتهاند.
شکل دوم: تغییر مسیر/ گروهی دیگر از اصلاحطلبان با تغییر مسیر عملا به سمت نیروهای رقیب تمایل یافته و برای حفظ جایگاه و موقعیت و منافع خود تلاش میکنند.
شکل سوم: تغییر رویکرد/ گروه دیگری از اصلاحطلبان با تغییر رویکرد از فعالیت جبههای به مسیر فعالیت حزبی تمایل پیدا کردهاند و در حال آزمودن شانس خود هستند.
اما نکته دیگری که در میان مولفههای سهگانه انتقاد به اصلاحطلبان هم بااهمیت و هم مناقشهبرانگیز است، تمامیتخواهی است. اصلاح طلبان از صدر تا ذیل بهنوعی از ذهنیت تمامیتخواهی رنج میبرند و عملا جنبش اصلاحات پس از انقلاب را در خود خلاصه میکنند و سعی وافری دارند که این حرکت اجتماعی و سیاسی را بهگونهای تفسیر و تحلیل کنند که در نمودار آن فقط میتوان افراد و گروههای شاخص و شناسنامهدار خاصی را دید.
در این چارچوب سعی شده از برخی چهرهها رهبرانی کاریزماتیک ترسیم شود، بر پیشانی برخی مهر انحصاری تئوریسین اصلاحات زده شود، برخی رسانههای مشخص انحصار رسانه اصلاحطلب را یدک بکشند و قس علیهذا، مثنویای که صدمن کاغذ هم جوابگوی آن نیست.
این تمامیتخواهی باعث شده که خیلی از افراد، گروهها و جریانات از شمول اصلاحات بیرون باقی بمانند. این همان بیماری است که به صورت عام و کلانتری در کل نظام سیاسی اجتماعی بعد از انقلاب نیز شکل گرفت و در مفهوم “خودی” و “غیرخودی” تعریف شد.
از درون این شکلبندی مفهومی بسیاری از مفاهیم برجسته شد؛ مفاهیمی که واقعیت را توضیح نمیدهد، بلکه نوعی واکنش مفهومی برای تمایزسازی، شاخصپروری، برجستهسازی، تفکیک و… است. مفاهیمی چون اصلاحطلبان پیشرو، اصلاحطلب واقعی، اصلاحطلب ناب، رهبران و هسته های اصلی اصلاحطلب،اصلاحطلب رادیکال، محافظهکار و میانهرو و…
درحالیکه یک جنبش مردمی اصلاحطلب، طیفی به وسعت یک جامعه است. با گرایشها و سلایق متفاوت و واقعی، به وسعت یک اندیشه و جهانبینی عام است در بستر هر نوع گرایش و اعتقادی. اساسا یک جنبش اجتماعی نیازمند یک رهبری جبههای است، نه فردی و حزبی؛ چون اگر جز این باشد، به شکست میانجامد. چون در رهبری حزبی یک جنبش اجتماعی، انحصار خودبهخود شکل میگیرد.
تجربه شورایعالی اصلاحات، تجربهای قابل واکاوی است. از همان ابتدا این شورا بهرغم اینکه در شکل در برگیرنده نامهایی از تقریبا تمامی تشکلهای اصلاح طلب بود؛ اما فرآیند تحولات بهگونهای رقم خورد که به مرور افراد شاخص و تعیینکننده تعلق به چند حزب و جریان همسو داشت. این شورا در طول حیات خود هرچه به پیش رفت، دامنه این انحصار را بیشتر کرد و در نتیجه، بسیاری از چهرهها و احزاب بهناچار یا خود به درون غلتیدند یا به بیرون رانده شدند و یا برای حفظ اتحاد ظاهری نجیبانه سکوت کردند.
نتیجه نهایی آن، نمایش ضعیفی از عملکرد شورای اصلاحات در انتخابات ریاستجمهوری بعد از احمدینژاد و انتخابات شوراهای شهر و مجلس در هشت سال گذشته است. همه اینها از همین ذهنیت تمامیتخواهی ناشی میشود که اصلاحطلبی را در مسیر فرسایش قرار داده است. با اینکه شاید تنهاوتنها راه نجات کشور اصلاحات باشد؛ اما این اصلاحات با آرمانخواهی، تمامیتخواهی و ایدههای بلندپروازانه نمیتواند تعریف شود.
اصلاحات، راهها، مسیرها و نیروها و رویکردهای دیگری هم دارد و لزوما راه و روش و نیرویی موفق است که خودرا با واقعیتها تطبیق دهد. اینکه اصلاح ضرورت است، اینکه در انحصار هیچ نیرو و شخصیتی نیست، اینکه از کارهای بزرگ شروع نمیشود و با تحقق آرمانها به پایان نمیرسد، اینکه باید جلو پی پایمان را ببینیم و نه افق دوردست را، اینکه اصلاحات آن چیزی است که مردم میخواهند، نه آنی که در کتابها و اندیشههای فلسفی و رویاهای روشنفکری است.
اصلاحات یعنی حل همین چالشهای پیش پای مردم: نان، مسکن، امنیت. وقتی یک نیروی اصلاحگری حول همین واقعیتها شکل گرفت، آینده تحولات جامعه را مدیریت خواهد کرد۔ قطعا ایدئولوژی سیاسی این نیرو در این مقطع اهمیتی برای مردم ندارد. این واقعیت را جریان اصولگرا زودتر از رقبای سیاسی خود درک کردهاند و بهنظر میرسد اصلاحطلبان چارهای ندارند که این واقعیت را بپذیرند و با اصلاح رویکردها و روشها به مسیر یک مبارزه سخت، طولانی و واقعی ورود کنند.