در اين تنگناي زمان و قلت امكان به اختصار و ايجاز در موضوع صلح در مرام رسول اسلام ص به عنوان سفير صلح با اشاره به آثار جلال الدين محمد مولوي بلخي ملقب به رومي ، در حوصله بضاعت مزجاة و ساير ملاحظات ، نكاتي را به تقرير خواهم آورد در اين كوشش مختصر ، از سياق متعارف آكادميك مقاله نويسي پيري نشده است ، و كمتر به اسناد و مآخذ استناد گرديده و در ارائه مطالب به نوعي فهم از موضوع و برداشت مقتضي بسنده خواهد شد ، در اين مهم ، به گفته جلاال الدين در ديوان كيير تاسي مي شود كه گفت :
آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
شكي نيست كه رسول گرامي اسلام به دليل ملاحظه نا هنجاري ها و بحران و آشوب ونزاع و ناسازگاري در قبايل عرب ، به عنوان يك انسان متاثر و متالم از وضعيت موجود ، متوجه اين نكته بوده است كه دليل اصلي و علت بنيادين اين آشفتگي و بحران ، عدم آگاهي و مهارت همزيستي و ارتباط جمعيست ، او متوجه اين واقعيت تلخ و ناگوار شده بود كه دست ديوي در ميان خلق ، در كار است ، و اين ديو ، عبارت است از جهل و عدم آگاهي در تعامل و روابط با يكديگر است ، پيامبر اسلام در صدد بر آمد تا دست ديو را ببندد ، او در انديشه ايجاد صلح در ميان ايشان بود اما جدال و شورش و ناهمسازي را ، سرسختانه تر از آن مي ديد كه به آساني بتواند در ميان ايشان جريان بخشد ، لذا در اين امر حياتي و مهم ، تا جايي ارتقاء پيدا مرد و اهتمام ورزيد كه خود را در موفق ترين نقش كه مقام ارجمند پيامبريست ، تمكن بخشيد.
او با انگيزه اصلاح به جامعه عرب كه مورد و محل معاينه و تجربه و تلاقي مستقيم او بود ، نظر و التفات داشت ، اين توجه و عنايت بر رقبه او به عنوان يك عنصر انساني متعلق به نوع و حائز مايه هاي فطري اخلاص و صفا و حساسيت انساني ، مسئوليت اصلاح ساختار فردي و اجتماعي را حمل كرد ، اين دغدغه ، آرام آرام ، اورا در همين جهت ، به دقت و رهجويي عملي و طراحي ذهني براي دگرديسي رهنمون گشت ، همت پايدار و مرموز و معجزه ساز رسول ع ، در اين مهم بر انگيخت و بعنوان يك موجوديت ممتاز و خلاق و تحول آفرين در ضمير او تولد يافت، گويا او بار ديگر در مقام اصلاح نوع بشر از بطن بلوغ پيامبري زاد!
در او تولد ديگري رقم خورد كه اين ولادت سعد دومين ، از فراست و هوشمندي و بلوغ ذاتي و نقش انساني رسالت مآب او آبستن شده و در طي دگرديسي و كوشش و درد ، قوام يافته و مستعد تولد گرديده است كه شايد احساس نبوت ، تولد شأن پيامبري در او بوده است!
چنان كه مولوي ، او را زاده ي ثاني توصيف مي كند!
زاده ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زاده ثاني در حقيقت از جنين محسوس و قهري خلقت كه عبارت از همين نشئه حيات متعارف است ، در شأن معقول و اراده مند و فعال مختار و مبتني بر همت پيدايش و اراده خلق و تأثير ، نقل يافتن است.
در اين شأن ، آدمي بر اهتمام و اراده ي خويش استوار و متكي و منشأ تأثير حياتي و حائز اهميتي است كه گويي وجودش با هستي ، عينيت يافته و يكسان و هم جهت مي گردد ، به عبارت ديگر ، با روح عالم در صلح و معيت و آشتي قرار مي گيرد ، چنان كه مولوي نيز چنين داعيه اي دارد كه در صورت محقق بودن اين داعي ، مولوي به جهان وحدت ره يافته و در آثار خويش از احوال خود ، ترجمان خويشتني يا اتوبيوگرافي ، ارائه مي دهد! در ابيات ذيل تلويحا احوال خود را كه از آن به وجه قيامتي تعبير مي كند ، تابلوي قابل تحسيني را مرتسم مي سازد:
کل عالم صورت عقل کلست
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همی بینم جهان را پر نعیم
آبها از چشمه ها جوشان مقیم
بانگ آبش می رسد در گوش من
مست می گردد ضمیر و هوش من
شاخه ها رقصان شده چون تایبان
برگها کف زن مثال مطربان
برق آیینه ست لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود
از هزاران می نگویم من یکی
ز آنک آکندست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادنست
عقل گوید مژده چه نقد منست / مولوی – مثنوی معنوی – دفتر چهارم
رسول صلح با دغدغه اي جدي و معطوف به عمل، سال ها در اكناف شهر ، با خويشتن در چالش و تكاپو به سر مي برد تا ميكانيزم تحقق صلح در دنياي آشفته روزگارش ، خصوصا جامعه قبيله اي نا مطمئن و آشوب انگيز كه به اندك بهانه اي ، اين ناسازگاري ، در قالب خون ريزي و غارت و اسارت و انواع شقوق خصومت ، خودنمايي مي كرد، را پيدا نموده و به موقع اجرا در آورد، شايد سه سال در حيرت معطوف به چنين نقشي با ضمير خويشتن در خارج از شهر در مناقشه و چالش بود ،او در آغاز متوجه اين نكته حائز نهايت اهميت شده بود كه ، آنچه را كه براي ديگران عرضه خواهد كرد ، ابتدا بايد خود ، واجد آن باشد به قدري كه قابل ارائه و اجرا در جامعه متشتت آن روزگار و آن جغرافيا و آن طبيعت دشوار و بدوي و تربيت شتيز قبائل عرب باديه نشين باشد.
لذا در صحرا و دشت و كوه ، آنجايي كه فارغ از ازدحام خلق ، مي توانست با احوال خويش در گفتگو و واشناسي و واكاوي و نهايةً اصلاح آن باشد ، سه سال در اين نقش پر مايه و گران بار ، متحير بود، تحير از آن بابت كه هيچ الگوي مشخص جامع و مانعي در اختيار نداشت تا با تأسي به آن ، خود را انطباق بخشد ، فلذا خود در مقام اسوه خويشتن در اعماق انديشه و اوج توهم عالي ، مي كوشيد.
او به سختي ، متوجه اين دقيقه حكمي سايره در افواه حكيمان بود يا متبادراً اين موضوع را دريافته بود كه: «فاقد الشئ لا يعطيه». كسي كه فاقد چيزي باشد ، نمي تواند بخشنده و ارائه دهنده آن باشد!
او در تلاش محقق ساختن اين وجدان و دارا شدن اين مهم ، از هيچ اهتمامي فرو گذار نبود تا ابتدا صلح واقعي و مطمئن را در ضمير و جان و نفس خويشتن ، در حد قابل اطمينان و مستقر و استوار ، محقق سازد تا بتواند به عنوان پيامبر صلح ، وارد جامعه اي باشد كه به مثابه مصداق معين ، در مكه و ساير بلاد و سكنه صحاري و اعراب باديه نشين ، شاهد آن بوده است.
او در نهايت جديت وجداني و احساس ضرورت ورود مصلحانه به جامعه آشفته كه اتفاقاً بحران و تشتت را به مثابه فرهنگ و روش تلقي نموده و با آن زندگي مي كردند و چه بسا مدافع آن سياق و سيره و سان بودند ، جز اين كه خود در باور و وجدان ، واجد حقيقي آن باشد ، به حيثي كه از آن اكسير انسان پرور ، لبريز باشد و بر ديگران اسوه مناسب به حساب آيد، امكان تأثير و ايجاد تحول اساسي و پايدار ، در آن جامعه شمشير و جدال ، نمي توان بود.
گويي ، روح و اساس اين سخن نغز و مجرب شاعر عرب را ، پيش از سروده شدن به تجربه و رفتار ، آزموده بود كه: لن يصلح الناس و انت فاسد / هيهات ما ابعد ما تكابد!
تا هنگامي كه در جوف وجود تو آثار آشفتگي و فساد باشد ، در مردم و جامعه تو صلح و سامان محقق نخواهد شد، چه كوشش نا رواييست كه بدون صلح در خويشتن ، به اصلاح جامعه بپردازي!
او به خوبي مي دانست كه تا با نقش خويشتن عجين نشده و با رسالت خود وحدت و عينيت نيافته باشد به عبارت ديگر اگر نقشش با طبيعتش يگانگي كامل نداشته و كارش عين طبيعتش نشده باشد ، در اِعمال و تحقق بخشيدن ، به آن در قيد تكليف باقي مانده ، و به محدوديت و مضيقه و ناكارامدي نهايي آن محكوم باشد.
پيامبر صلح ، نقش مصلحانه خود را در طي سلوك پيامبرانه و سعي رهجويانه به حكم طبيعت نقل بخشيد.
او براي تسلط بر نقش پيامبري ، از خويشتن متعارف خود ، به مثابه سوژه ، فاصله گرفت تا در باز گشت بر خويشتن ، عمل وحدت با خود را تجربه نموده و از اين پايگاه لازم ، به تسلط بر عالم مورد توجه و عملش توفيق يابد.
اين توفيق، در طرح پيامبري ، يك ضرورت است ، كه پيامبر از همين پايگاه فرمود: من عرف نفسه فقد عرف ربه. لازمه شناخت خدا ، شناخت خويشتن است!
شناخت خدا در حوصله انسان به معني تسلط بر قلمرو فهم و مصاديق مادي و معنوي آن و عالم خيال است!
مجموع اين معرفت ، در قالب وحي صورت و ظهور پيدا مي كند ، پيامبر در بستر صلح ، به وحي ره جست، اين رهجويي را گويا از خود طبيعت آموخت ، پيامبر ، اميت و خلاصي از دانايي هاي حرفه اي و مراجعه به اصل را ، لازمه رهياف به ساحت وحي مي دانست كه در اين سلوك ، وحي بر پيامبر ، با وحب بر مادر موسي ، همچنين ، وحي بر زنبور عسل ، يكسان مي گردد كه هر سه مورد ، از طبيعت پيروي مي كنند ، اميت ، خود ، نوعي ، خلاصي از دسيسه دانايي هاي حرفه اي و هم سو شدن با سلامت و حكم جاري در طبيعت ، در مقام اضطرار ، به وجهي رهيافت به ساحت وحي است!
مادر موسي از همه حرفه هاي آزموده و مجرب روزگارش ، نتوانست ، در آن شرايط اضطراري ، كودك خود را از گزمگان و ماموران تجسس فرعون در امان دارد، از همه آن ها به حكم اضطرار مايوس گرديد ، از طبيعت الهام گرفت به حيثي كه دانايي و تجربه متعارف او هم نتوانست كار اورا در افكندن طفلش به رود ، درك نموده و آرام پذيرد ، اين همان طبيعتيست كه روح هستي و اقتضاي غايي كاينات است !
از خود گريختن در اين جا به معني گريختن از خوديست كه با آگاهي آن را در مي يابد به قول هگل (من ) فقط آگاهي است كه در يكي بودن با خودش بر خودش استيلا و چيرگي مي يابد!
اين استيلا و سروري بر خويشتن ، سروري حقيقي بر عالم را بر او ميسور مي سازد.
رسول صلح ، مي بايست بر (من ) مصلح خويشتن از اين رهگذر ، توفيق سروري مي يافت، او بايد در جهت نقش بلند پيامبري ، بر خويشتن سروري مي يافت كه اين خويشتن ، همان خويشتن صلح جوي و پيامبر صلح است.
ناگفته نماند كه پيامبر بعنوان سوژه در پيامبري ، نمي توانست ، بر خود سوژه آگاه باشد ، لذا اين امر را به حيرت تعبير مي كرد ، و در مقام دعا ، مي گفت: ربّ زدني تحيرا!
اين حيرت افزون طلبي ، مسبوق است بر آيه شريفه : ربّ زدني علما!
در صورت اين آيه و آن حديث ، يك نا سازگاري و پارادوكس مشاهده مي گردد، اما با اين توجيه ، سوژه در چالش با خويشتن ، از علم و آگاهي ، به تحير ، راه مي جويد!
سخن در اين نمط ، شكل غامضي به خود مي گيرد و فلسفه گريز از مركز و گريز به مركز ، بر محوريت پيامبر صلح ، بر بقيه وجوه بحث ، پيشي مي گيرد ، اين مقوله را به يك حكايت نغز و پر مغز از مثنوي مولوي مختوم مي سازم تا به وجوه ديگر اين مقال توفيق حاصل شود .
حكايت طوطي و بازرگان در دفتر اول مثنوي ، از يك گريز از مركز و بازگشت به مركز معرفتي شامخ و تحول آفرين گزارش مي كند كه نوعي محاكات در نقش خويشتني طوطي در بساط و گستره سفر بازرگان به هند و بازگشتش از آن خطه و حاصل نهايي اين قضيه رفتن و بازگشتن ، براي طوطي.
طوطي مشكل و مشي فلسفي و معرفتي خود را كه ناخود آگاه هر موجودي ، در اين جريان فلسفي ، نقش يك بازيگر و سمپات را دارد ، در جريان سفر بازرگان به هند ملازم مي سازد ، در نهايت مشكل خويشتن را كيلد مي يابد ، مولوي معتقد است كه هر انساني در اين عالم با مشكلي دست و پنجه نرم خواهد نمود تا در ايفاي چنين نقشي ، حكمت هستي را در حوصله خود عهده دار ، بر آورنده باشد ، اين نقش ، اغلب ، ناخود آگاه رقم مي خورد ، اين طوطي در نهايت خود پرستي و غرور و خود بيني ، در قفسي اسير افتاده ، اين اسارت ، اورا به نجات و رهايي از آن ، مقهور ساخته است تا با ره جويي به نجات و خروج از محبس ، رسالت خود را به موقع اجرا در آورد ، او كليد محبس را گم كرده است ، در جستجوي كليد مي كوشد، تنها كسي كه براي اين تفحص مي شناسد ، همان كسيست كه اورا در قفس نگه ميدارد ، لذا كليد محبس را به شيوه اي مخصوص ، از وي مي طلبد ، با آن بازرگان در قالب يك پيام ، از خود بيرون مي آيد ، و با همان بازرگان ، با كليد نجات خويشتن ، باز مي گردد!
به تعبير متناسب با بحث ما ، او با آن بازرگان در قالب يك پيام از مركز خويشتن مي گريزد ، و در قالب يك پيام ديگر ، يا در قالب پاسخ آن پيام ، به مركز خويشتن باز مي گردد!
اين رفتن و باز گشتن ، يك پروسه معرفتي و فلسفي علي الدوام است كه همه جنبندگان كه در حكايات عرفاني و فلسفي و ادبي ، بعنوان صنعت تشخيص ، نماد انسان محسوب مي شوند ، در جريان است .
مثلا منطق الطير عطار نيز يك گريز از مركز و باز گشت به مركز پرندگان است ، اين موضوع ، دامنه مسوطي دارد ، اينك به قسمتي از حكايت طوطي و بازرگان اشاره مي كنم دوباره بر مي گردم سر بحث اصلي و نتيجه متناسب اين قسمت با بحث را توجيه خواهم كرد.
بازرگاني كه طوطي زيبا و خوش گفتاري را در قفس داشت وقت سفر به هندوستان به همه اهل خانه گفت كه چه ارمغاني مي خواهند ؟ هر كدام ، سفارشي كردند تا نوبت به طوطي رسيد ، بازرگان از طوطي پرسيد ، براي تو چه سوغاتي بياورم؟
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطه هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار
طوطي در قالب پيام از قفس به همراهي بازرگان راهي شد تا از خويشتن نادان كه اين ناداني ، باعث محبوس شدن او گرديده است ، رها باشد ،اين همان گريز از مركز معرفتيست!
بازرگان در اين حكايت ، نماينده گريز از مركز و گريز به مركز طوطي به حساب مي آيد .
وقتي به هندوستان رسيد ، به طوطيان آن خطه ، پيام طوطي در قفس را ابلاغ كرد!
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
از سفر باز گشت و حكايت را به طوطي در قفس باز گفت ، يعني ، طوطي در قفس كه در قالب يك پيام به هندوستان رفته بود ، اكنون به خويشتن باز آمده است،اما در اين رفتن و باز گشتن ، ديگر ، آن طوطي اولي خود پسند و نادان نيست!
وقتي بازرگان پيام طوطيان هند را به طوطي در قفس باز گفت ، اين طوطي متوجه خويشتن و كليد توفيق خود گرديد و متوجه شد كه كليد زندانش دست خويشتن بوده اما براي دست يازيدن به آن ، مي بايست از خود بگريزد و دوباره به خود باز آيد! اين رفت و برگشت ، رسالت بودن ارجمند را در وي بيدار نمود كه ابتدا بايد از بودن متعارف و قشري و معتاد و مشهور ، بميرد تا حيات ديگر و تولد دوباره با نقش ارادي خويش ، در اعتبار فعل و اثر و محوريت حكيمانه ، به شأن آورد!
بازرگان ماجراي طوطيان هند را باز گفت!
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد
اين ماجرا ، در واقع ، دگرديسي پيام است كه برده مي شود و باز آورده مي شود تا غايت قصواي آن به منصه حكمت نايل گشته و نتيجه نهايي اش را بدهد ، بازرگان پيام بر و پيام آور طوطي در قفس مي گردد!
اين پيام بعد از طي مراحل رفتن و بازگشتن ، از طوطي نادان و مغرور و عاجز ، كه اين عجز نيز از ناداني و نخوت او حاصل آمده است ، يك رند و هوشمندي ساخته است كه اكنون با يك نقش عالمانه و حكيمانه و زيركانه ، از نقش پيشين ، با مر خود به رستاخيز پيام و نتيجه غايي اش ، بر مي خيزد!
طوطي با شنيدن ماجراي طوطيان هند ،، پاسخ و نتيجه سفر پيامش و باز آمدنش را در يافت! لذا در همان لحظه افتاد و مرد!
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را دريد
او از پيام خود به آزادي راه يافت ، اما پيام او ابتدا از خود او فاصله گرفته و به اقصاي عالم رفته ، اكنون با بلوغ و رسالت و راه داني ، باز گشته است!
او در مقابل حيرت و شگفت زدگي بازرگان ، كه اين چه ماجراييست! بر بارويي مي نشيند و حكمت اين پيام و پيامبري و پيام آوري را بر وي شرح مي دهد!
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکی تاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بی خبر ناگه بدیداسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
جشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
اين نكات و دقايق ارجمند و تنبه انگيز را طوطي از پيام خود در يافت! او پيام خود را تا به مرتبه حكمت ، سير و جولان بخشيد! پيام او به پيامبري ارتقاء يافت .
از اين حكايت مثنوي كه به اختصار به تقرير آمد ، چنين در مي يابيم كه ، پيامبري در روش ، رسانيدن و جريان بخشيدن و مراقبت ، پيام آغازين تا مرحله نيل و وصول به نقش فرجامين آن است!
اين پيامبري بسيار مقوله عام و شامليست كه در سوژه همين پيامبري ، مقدمات و عوامل و بواعث پديد آورنده پيام ، آن را تا آخرين نقطه ممكن و غايت قصوي مي برد ، سپس به رجعت بالغ و حكيمانه آن انتظار مي كشد ، نهايت ، همان پيام را به مثابه وحي ، در مي يابد، با اين ميكانيزم ، وحي توسط خود گيرنده وحي آغاز گرديده و در نظام و چرخه حكمت ، به خود فرستنده ، مصير و منتهي پيدا مي كند، بنا بر اين ، در نظام پيامبرانه ، ضرورت صلح در جامعه پر تنش كه گيا طريق الفت و آشتي و مصلحت را نمي شناسند ، اين ره ناشناسي در ميان ايشان ، عداوت و بغضاء ايجاد نموده و به جدال و خون ريزي و فساد و نا امني دامن مي زند ، به عنوان بك ضرورت و مهم و مشكل اساسي ، براي محمد ص مطرح گرديده ، وجدان اورا مورد تنبه قرار داده ، اورا به چاره جويي و ره كاوي واداشته است كه اين مشكل را به هر طريق ممكن ، چاره كند ، او ، در چرخه آفرينش ، پيامي با اين عنوان كه راه صلح جهاني براي بشريت چيست و چگونه امكتن مي پذيرد ، را از ضمير خود به جربان حكمت هستي مي سپازت تا پاسخ آن را در نهايت ، از صيرورت پيام مبدأ تا نيل به معاد و منتهي ، مترصد باشد !
او در يك آزمون ناخاسته طبيعي در يك شهر كوچك و عده محدود اين ناسازگاري و تزاحم ناشي از جهل و عدم آشنايي به حرفه و مهارت صلح را متوجه شده و آن را استقصاءً بر عموم بشريت تعميم داده و در تجارب شغلي خود كه گويا مديدي در بازرگاني و بردن مال التجاره به اقصاي ديار ، و باز آوردنش با ربح و فايدت و مطلوبيت مضاعف ، ناخود آگاه متوجه رفت و باز آمد و اياب و ذهاب هرمنوتيكي پيام نيز شده بود!
او ، پيام صلح را همانند شغل خود از مبدأ ، به معاد و منتهي ، آزاد نموده و در طي طريق اين پيام ، مترصد و مواظب و متوجه دگرديسي آن نيز ، بود! تا در نهايت ، شيوه و فرهنگ و راه صلح را كه نهايت پيام او بود ، پيامبرانه باز آموخت و بر جامعه آشفته و شوريده اش ، باز گفت و باز آموخت!
صلح ، در ظاهر يك واژه و معني متعارف آن ، يك موضوع از موضوعات متعدد بشريست ، اما پيامبر كريم ، متوجه شد كه صلح تنها يك موضوع محدود با معني متعارف بشري نيست ، بلكه صلح، همه چيز است!
شامليت اين عنوان ، مطلق و همه گير مي باشد ، صلح با همديگر ، صلح با جماد ، صلح با نبات ، صلح با حيوان ، صلح با علوم و مهارت هاي متنوع ، صلح با دشواري هاي حكيمانه هستي و …
پيامبر در يافته بود كه هر جا خصومت و ناسازگاري و عدم توفيق وجود دارد ، در آن جا يك چيز كم است ، و آن ، مهارت و دانايي كافي و متناسب است كه اگر اين مهارت ، پيدا آيد ، با آن دشواري ، صلح برقرار گرديده و حاصل صلح نيز همان توحيد مي باشد كه كليد نهايي صلح با اين حساب ، كلمه توحيد است كه مرحوم كاشف الغطاء به درستي اين موضوع را درك كرده و گفته بود :
بني الاسلام علي كلمتين، كلمة التوحيد و توحيد الكلمة. یعنی اسلام بر دو پايه مهم استوار است: ١ كلمه توحيد، ٢ توحيد كلمه. توحيد كلمه در واقع پايان بخشيدن به مناقشه است كه در اثر مهارت و دانايي و اشراف ، در هر امري ، محقق مي گردد.
رسول اسلام در يافته بود كه صلح ، همان توحيد است! به تعبير ديگر صلح در ميان خلق ، توحيد عملي است ، تا چندي كه مردمان به صلح حقيقي دست نيافته اند ، در ميان ايشان ، يگانگي و اتحاد رقم نخورده ، توحيد به معني واقعي ، محقق نشده است .
او در بين توحيد و صلح يك عينيت يافت ، با درايت و تدبير و ژرف نگري متوجه شد كه مردمان با هم در ذات و بنياد خويشتن يك حقيقتند و مشكل و بيگانگي ندارند اما ميكانيزم تحقق عيني و عملي آن را نمي شناسند ، او در جستجوي عينيت بخشيدن به اين مهم بر آمد كه در اين اهتمام ، ابتدا خود را با حكمت و دانايي و مهارت انسان آميزي و اتحاد نفوس و طبايع ، در آميخت ، سپس در اجراي كلان و همه گير آن ، مانيفيست جهاني ارايه داد ،
پيامبر صلح متوجه اين حقيقت بود كه يك مصلح ، بايد در آغاز با خويشتن به صلح رسيده و لز اين رهگذر ، عنصر صلح ذاتي خود را بر انگيخته باشد ورنه صلح عاريتي متكلفانه ، حاصل مستمر و استوار و طبيعي نخواهد داشت ، به همين دليل ، او مدت ها در موضوع صلح در خود پيچيده و با خود مي انديشيد تا صلح را از نقش سياسي و آكادميك و علمي و فانتزي ، به حوصله وجداني و فطري خود ارتباط بخشيده و نام حقيقي پيام آمور صلح را شايان باشد!
بتواند بگويد كه من خود صلحم و نه دارنده صلح ، به تعبير اريك فروم ، بودن ، و نه داشتن!
او خود صلح بود كه در ادبيات عرفاني اين شدن را حق اليقين مي نامند، پيامبر كوشيد تا اين كه كوشش او ره به اين توفيق جست كه عنايت حق شامل اوشده ، كوشش و اهتمامش ، به نفس حقيقي و حيثيت ذاتي او نقل گردد ، تا بتواند خود را بدون هيچ زيغ و لغزشي ، پيامبر بنامد، و بگويد اني رسول الله! به پشت گرمي حقيقت بگويد ، وااتبعوني. او توفيق اميت يافت! شايد بگويند كه اميت مگر توفيق لازم دارد؟!
آري ، در قرآن ، به تلويح و تصريح ، از واژه اميت به تحسين و اثبات و ارجمندي ياد شده است كه حضرت نبوي شريف را امي ناميده است!
اميت در اين مبحث ، بازگشت بالغ و پرفراز و فرود پيام از اقصاي هستي به محل خيزش و مبدأ آن است ! كه در اين بازگشت با فخامت و اعتبار ، در خضوع و وحدت با نقش ابتدايي خود تمكين و تحقق مي پذيرد!
در اين باز گشت و گنجايش يا آميزش با اصالت خود به حكم قاعده معروف ” كل شيئٍ يرحع الي اصله ” و به قول مولوي : هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش / باز جويد روزگار وصل خويش
اين پيام مبارك پي باز آمده ، مهامان اصالت خويش گرديده است! اين مهماني با مهماني متعارف البته قدري متفاوت و مطابق معني لغوي خويشتن است ، مه ” مان” به معني بزرگ خانه!
اين پيام رفته و باز آمده در منزل اصيل خويش مهمان و بزرگ خانه گرديده است ، كه از جهت نزول به آن خانه ، از اوج به حضيض تنزل يافته است و از جهت مهمان بودنش در صدر منزل نشسته و بزرگ و فرمانرواي آن گرديده است !بيتي از يك حكمت سايره عرب به يادم آمد كه در اين مقام بي مناسبت نمي باشد كه گفت:
لقد طوفت في الافاق حتي
رضيت من الغنيمة بالاياب!
بنده نا چيز در بيتي متبادره به ترجمه اين بيت ملهم شده ام كه
اميدوار بدم پادشاه برگردم
رسيد همت بر جسته ام كنون به اياب!
شايد خداوند رحمان نيز در اين ذهاب و اياب دامنه اراده خود را مي گسترد كه جمله هستي ، يك ذهاب است و يك اياب!
انا لله و انا اليه الراجعون! / بقره
انّ الينا ايابهم / غاشيه
و شايد حديث مجهول السند اما متواتر «كنت كنزاًمخفياً و احببتُ ان اُعرف فخلقت الخلق لكي اُعرف» حكايتي باشد از ذهاب و اياب رباني و تفسيري باشد بر : ان الينا ايابهم!!
رسول ص در اميت ، ذهاب و سير ارجمند فاضلانه و مجرب و پر ربح و حكمت را در اياب و باز گشت به اميت پيشين به حاصل مي رساند كه از اين منزل ، پيامداري او محقق مي گردد! او ، با اين حقيقت بلند صلح كه ديگر از سرچشمه فطرتش مي جوشد ، و نه از خارج و آموزه و تجربه ، به صلح عالم و آدم ، نسخه زنده و وجداني تقرير مي كند! چشمه جوشان صلح شده و از ضمير خود آن را منتشر مي سازد به قول مولوي:
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمه آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم
کو همی جوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جویها
کان رود در خانه ای از کویها
راه آبش بسته شد شد بی نوا
از درون خویشتن جو چشمه را
تا رهي از منت هر ناسزا. / مثنوي دفتر چهارم.
پيامبر در اين مقام ، طبيعت صلح را به منصه ظهور آورده است كه قيام و قعود و نگاه و خواب و بيداري اش ، تلقين كننده روح صلح بود و بر انگيزاننده اشتها و رغبت آن در مردمان، به تعبير مولوي ، او ديگر ، يك عزيز صد زبان صلح در ميان خلق مختلف الالراي و العقيده والسليقة شده است ، شايد بتوان حكايت مشهور عنب و انگور و ازوم و استافيل را در دفتر مثنوي ، مصداق بارز اين حقيقت به حساب آورد كه چهار كس ، به دليل عدم آشنايي به منطوق ، در نطق و گفتگو بر هم مشت مي كوبيدند و ماجرا مي آفريدند، اينك اصل حايت:
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این بانگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این بنم
من نمی خواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نامها غافل بدند
مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جمله تان را می دهم
چونک بسپارید دل را بی دغل
این درمتان می کند چندین عمل
یک درمتان می شود چار المراد
چار دشمن می شود یک ز اتحاد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان می نماید یک نمط
در اثر مایه نزاعست و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمي خاصيتي دارد هنر. / مثنوي دفتر دوم
او صاحب سر عزيز صد زبان بود كه به گرمي خاصيتي و نه به صنعت عاريتي ، كه اين گرمي عاريتي ، نشان و نمون بارز اميت بود ، به اصلاح جامعه و رهنموني بشريت به صلح پايدار و حقيقي بعنوان پيامبر صلح ، قيام فرمود.
صلح ، در حقيقت ، هماهنگي همه پديده هاي عالم اعم از جانداران ، اشياء و گياه همچنين ، برجسته ترين نمونه همه آفرينش ، انسانرا متكفل است كه عارفان از جمله مولوي ، از اين جامعيت و هماهنگي به وحدت وجود متوجه شده اند كه با اين نگاه ، محصول عالي اين تلاش عبارت است از هستي و كاينات مورد تحسين رباني كه در قرآن گفت: فتبارك الله احسن الخالقين.
اين فتبارك ، در نگاه جزيي فاقد تناسب در نگاه هاي جزيي نگر ، محقق نمي گردد ، به همين دليل ، تنها بعد از وصول به صلح و درك تناسب عالم ، مي توان از بن وجدان ، تحسين فتبارك را شنيد!
مولوي ، ديدگاه هاي مختلف را به شرط صدق و عدم زيغ ، حاصل ديدگاه ها و زاويه نظر ها مي داند ،ورنه حقيقت يكي بيش نيست ، هر كس از زاويه نگاه خود ، بخشي از آن را مشاهده نموده و به تصوير مي كشد ، چنان كه گفت:
از نظرگاه است اي مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
با اين نگاه تابناك ، ساحت خصم و عناد در ميان اديان و مذاهب و عقايد ، به اختلاف نظر صادقانه در رؤيت و مشاهده كه امريست طبيعي ، تنزل مي يابد!
البته تبيين اين مهم در مقاطع مختلف تاريخ عقايد ، يكسان نبوده ، بعضاً با دشواري هاي بسيار مواجه شده است كه با اين حساب ، زمان و شرايط حاكم بر بيان مولوي را نمي توان با مقطع و اقتضاي زمان و جغرافيا و ساير مؤلفه هاي زمان رسول صلح ، يكسان پنداشت .
به همين دليل است شايد كه ادبيات پيامبر صلح ، از رسوبات ادبيات عصر و موقعيت و اقوام و جغرافياي او ، بي نصيب نبوده است.
مولوي نيز ، در تجارب ارجمند معنوي ، متوجه صلح به عنوان حقيقت شامل و جاري اما مغفول و قابل كشف ، متنبه شده بود ، كه خود در هضم شاكله و ساختار غريب شمس تبريزي ، با همه دشواري ، توانست به صلح مطلق ، راه جويد كه در فرازي از مثنوي ، اين صلح مطلق و كلي با عالم را مدعي مي گردد،
کل عالم صورت عقل کلست
کوست بابای هر آنک اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر عاقی بهل
تا که فرش زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همی بینم جهان را پر نعیم
آبها از چشمه ها جوشان مقیم
بانگ آبش می رسد در گوش من
مست می گردد ضمیر و هوش من
شاخه ها رقصان شده چون تایبان
برگها کف زن مثال مطربان
برق آیینه ست لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بود
از هزاران می نگویم من یکی
ز آنک آکندست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادنست
عقل گوید مژده چه نقد منست / مثنوی معنوی – دفتر چهارم
كفران فزودن ، با اين وصف ، نوعي عناد و لجاج و غرض ورزي و زيغ خواهد بود كه تعمدا خود را از درك موضوع ، غافل خواهد نمود ، اين تغافل ، را قرآن بيماري مي شناسد كه پند و انذار ، در ايشان كارگر نخواهد بود.
سواء عليهم اانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون. / بقره
اين كفر ، بيماري عامدانه شخص است كه در پروسه ارشاد ، به شدت و وخامت ، نزديك مي گردد.
في قلوبهم مرضٌ فزادهم الله مرضاً. / بقره
در اين نگاه تصريحاً و در پروسه پيامبرانه محمد ص به دليل حاكميت شرايط ايدئولوژيك ، تلويحاً ، صرف اخلاص و صدق ، زمينه و سازنده و مستعد ، كلمه لااله الاالله است كه شايد به همين مناسبت ، آن را كلمه اخلاص هم تعبير كرده اند.
اين چشمه جوشان صلح در ضمير رسول ص در اطوار رفتار او و ادبياتش (با لحاظ اقتضاي عصر ) به اشكال و شقوق مختلف متبلور بود . گاه با عنوان مدارا، كه مي فرمود :
نحن معاشر الانبياء امرنا بمداراة الناس. / سنن النبي
گاه با عنوان عفو و گذشت:
لم بنتقم لنفسه لاحد قط بل كان بعفو و يصفح.
از كسي براي خود انتقام نمي طلبيد بلكه آناني كه آزارش مي دادند را مي بخشيد و گذشت مي كرد.
هر كس اورا بر مهمي و غير مهمي ميخوامد ، او به مساعدت ايشان لبيك مي گفت.
لايدعوه احدهٌ من اصحابه و غيرهم ، الا قال ؛ لبيك. / مستدرك
مدام در مقام صحبت و محاوره و نقل ماجرايي ، تبسم مهرباني بر لب داشت .
اذا حدث بحديث تبسم في حديثه. / مكارم
مجال تفصيل در انواع رفتار هاي صلح انگيز و ادبيات مصلحانه پيامبر در اين وجيزه نيست ، اين مهم را به مجال و مقال ديگري موكول مي كنم ، عجالة نقش وجداني صلح رسولانه را با بسياري دقت رعايت هنجار ها مورد تفحص قرار داده و به فرجام مي بريم كه رسول صلح ، در اين مقال ، نام حقيقي محمد است كه خود در طي دگر ديسي رسولانه به آن توفيق يافته و به عبارت ديگر نام حقيقي و بايسته خويش را كشف نموده است ، گرچه اين مختصر ، به همه جرانب موضوع نمي توان پرداخت ليكن در حد تنبه و توجه اذهان ، به اجمال در اين موضوع متمركز خواهيم بود .
در طي بحث از زبا جلال الدين مولوي به موضوع باريكي اشاره كرديم كه بسيار نقش محوري در اين نمط دارد و آن ، گرمي خاصيتي و گرمي عاريتي است . مولوی گفت:
گرمي عاريتي ندهد اثر
گرمي خاصيتي دارد هنر
تمايل دارم در ارتباط با نام برجسته و شامخ و حقيقي رسول صلح ، از اين بيت بيّن مولوي ، بيشتر بهره بجويم و تجربه خود را از جامعه رسول محور ، با منطوق اين بيت ، توجيه نموده و شرح دهم .
رسول اسلام از بدو طفوليت به صلح با هستي و خويشتن ، مقهور شد و در كودكي با مصايب و دشواري ها مواجه و به حكم قهر و دولت خرد ، با معضلات جان فرسا ، از ره صلح بر آمد ، اما به جاي بي فعلي و انفعال ، صلح را بعنوان يك شگرد و هنر و مهارت ، در پروسه فعل و شأن ، آن را تجربه نموده و به نوعي ، كشف نمود.
او متوجه شد كه يك پيكر تراش ، با مهارت خود با سنگ به صلح رسيده ، به جاي نفرين بر سنگ سياه ، آن را به تنديس گران بهايي تبديل مي كند ، آهنگر ، به جاي خصومت با پولاد سخت ، آن را به صنعت صلح ، شمشير يا زره يا خود مي سازد ، چوب در معرض صلح درودگر به صنعت نيكو و مفيد ، نقل مي گردد ، با اين حساب ، هرجا ، صعوبت و سختي نا فرجام و كور و كبود وجود دارد ، به يقين در آنجا عنصر مهارت كم است.
مهارت نيز تا چندي كه در وجود آدمي نهادينه نشده ، از آن فزون تر ، از نقش بيروني و تعليمي و تحميلي و تكليفي ، به چشمه خروشان ذاتي تبديل نگرديده ، خود مي تواند مانع باشد ، بدون اعتبار ذاتي ، در زمره زيركي ها جاي مي گيرد كه مولوي اين زيرگي را با عشق ، مقابل گذاشته و از شگردهاي ابليس مس شناسد!
داند او كاو نيكبخت و محرم است
زيركي زابليس و عشق از آدم است
صلح زيركانه خود ، جنگ مدبرانه است! برخي ، با صلاح صلح ، به جنگ حريف مي روند ، اين صلاح را در بر آوردن مقصود ماثرتر مي ببينند ، البته كه ماثر است ، دروغ و راستش ، هردو موفق تر از جنگ روياروي ، نقش ايفا مي كند، چنان كه مولوي در تاثير حلم كه نقش راستين حليم به حساب مي آيد ، آن را از تيغ آهن برنده تر مي داند كه در اين شان ، حلم ، همان ادبيات و استراتژي اعمال صلح است كه در داستان گذشتن علي ع از خون و جان خصم خويش بعد از غلبه بر وي علي رغم شهرت و قدرت و توانمندي حريف ، گفت:
او به تیغ حلم چندین حلق را
وا خرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر
لشگر حلم و نرمي و صلح ، از قشون پر طمطراق خصومت و جدال ، به مراتب ، موفق تر است .
رسول صلح در تبيين صلح و اعمال آن در ميان مردم در اوج اقتدار ، اين آيه شريفه را سرلوحه مدنيت و حسن همجواري و آميزش با اديان و مذاهب و آيين ها قرار داد كه ”
ان الذين آمنوا والذين هادوا و النصارا و الصائبين من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون . / آل عمران ٥٩
يعني آن هايي كه به اسلام ايمان آورده اند و آن هايي كه يهودي و مسيحي و صابئ هستند ، در صورت ايمان به خدا و روز واپسين و به كار صالح و نيك بپردازن ، نزد خدا ، مأجور خواهند بود.
اين منشور قرآني صلح كه همه اديان و مذاهب را صرفا در نقش صادقانه با ايمان به خدا و روز جزا ، مشمول رحمت و حمايت رباني قلمداد مي كند ، در واقع اعلاميه و منشور جاودانه صلح با مذاهب و اديان و آيين هاي مختلف را يك امر لازم و طبيعي قلمداد مي نمايد .
آيه ديگر مي فرمايد : و لوا انهم اقاموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم و لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امة مقتصدة و كثير منهم ساء ما يعملون. / مائده ٧٥
يعني اگر ايشان ، “يهودي ها و مسيحي ها ” به آنچه كا در تورات و انجيل آمده و به آنچه كه خدا بر ايشان نازل كرده عمل نمايند ، آنها كه يهودي و مسيحي باشند ،مي توانند از فوق و تحت ، (همه جا ) از نعمت هاي خداوند بهره مند شوند ، در بين ايشان ، عده اي اهل عدل و انصافند و ( همان ها كه به آيين خويش صادقانه پايبندند ) عده بسيار ايشان به كردار ناپسند مرتكب مي شوند .
در مفهوم و فضاي اين آيات ، در آن روزگار كين و انتقام و تعرض و يغما ، روح صلح و سازش و مراعات و را به وضوح مشاهده مي كنيد و نيز آثار تمدن و همه شكيبي و تلورانس و تسامح را به عيان مي بينيد..
اولين قانون مدني اسلام با ٥٢ اصل و ماده تدوين يافته بود كه تمام مواد آن حكايت از حضور يك روح اهل صلح در فضاي آن است كه از اين ٥٢ ماده ، ٢٥ ماده مربود به مسلمين و ٢٧ ماده مربوط به غير مسلمان ها و رعايت حقوق مدني ايشان بود .
امتياز مؤمن بودن و عضو امت شدن ، نيز با توجه به فرهنگ و شرايط حاكم ، در ابلاغ ايمان به نفع عموم توجيه شده بود ، در اين امتياز مؤمنان بيشتر از بقيه اديان دچار صعوبات و رنج مي گرديدن كه جاي بحثش نيست فعلا.
رسول صلح به نسبت هايي كه به وي مي دادند ، با ايشان از سر صلح ، گفتگو مي كرد ،
در فرازي مثنوي ، مولوي مواجهه ابوجهل و ابوبك صديق با پيامبر نسبت هر دو ايشان را به خود مي پذيرد !
ابوجهل پيامبر را زشت ، و ابو بكر ، اورا زيباترين توصيف مي كند ! پيامبر هر دو نسبت را به خود پذيرا مي گردد :
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راست گو گفتی دو ضدگو را چرا
گفت من آیینه ام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
با اين نگاه ، رسول صلح وجوه مختلف حرف و داوري مردمان را در نظر مي گيرد كه هر كدام به وجهي از مثابت و درستي برخوردار است!
در اين نمط ، دامنه كلام گسترده و بي منتها و كرانه است ، اما به دلايل مختلف ، از جمله ضيق وقت و محدوديت زمان و ساير محظورات ، از بسط و اطاله كلام معذور بوده ، شرح مبسوط ايم مختصر را به مجال ديگري موكول مي كنم .
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
حبيب نبوي
تهران
14/8/1395