مهندس موسوی نقل می کردند که در آن دوران یکبار سوار بر هلی کوپتر بر فراز استان چهارمحال و بختیاری می رفتیم که یک سری سیاه چادر دیدیم و به خاطر آنها فرود آمدیم.
ایشان می گفت بعد از خوردن چای من به آنها گفتم از ما چه می خواهید؟ رئیس آن طایفه گفت در این شرایط ما چیزی نباید بخواهیم؛ ما (شرایط را) می فهمیم.
مهندس موسوی سپس گفت، وقتی من در هلی کوپتر نشستم که بلند شود، دیدم بقچه ای را رئیس این قوم داخل دامن گذاشت و در هلی کوپتر را بست؛ باز کردم و دیدم هرچه طلا داشته اند را به من داده است. یعنی نه تنها چیزی را از من نخواستند، بلکه چیزی هم دادند.