از یاد برده اند تو را کوچه سارها
در فصلهام کو خبری از بهارها؟
من اهل خاکم و به زمین میخ گشته ام
بیگانه ام به قافله سر به دارها
وقتی قرار نیست کنارت قدم زنم
خط میکشم به صفحه قول و قرارها
خورشید من، به دور تو گردیدنم چه شد؟
که گم شدم به دایره ای از مدارها
دلخوش مباش به فردای آمدن
چون دشمنند با تو تمام سوارها
این جمعه هم نمیرسی و ببین سخت شاکی ام
از جمعه های بی تو و بسط حصارها
دست مرا بگیر که میترسم عاقبت
دورم کنند از تو هجوم غبارها
بی تو پناه میبرم از غم به گوشه ای
ادرکنی ای خیال توام، اعتبارها
شاعر:…تنهاترین