قسم بر عشق وقتي توي دستش خنجري دارد
كه بي شك ماجراي ما غم زجرآوري دارد
من از كيفيت چشم تو و زلف تو دانستم
كه ليلي باز هم ابن السلام ديگري دارد
تو هر شب راه مي افتي درون خوابهايم.بعد
به تعبيرش زليخا نيت افسون گري دارد
دلم هر روز نامت را به خون حك ميكند بر خود
دلم هر روز با نام تو از نو دفتري دارد
نترس از خانه بردوشي دل آواره و تنها
كه عمري جسم من از سنگ و صخره بستري دارد
چه فرقي ميكند آيينه يا درياي شورانگيز
زماني كه نگاهم از سياهي منظري دارد
مرا بگذار و بگذر تا خودم را گم كنم در خود
چرا که هر شروعی با خودش یک آخری دارد