گاه نیمه های راه
هر چه فکر می کنی به هیچ جا نمی رسی
راه از چهار سمت بسته است و زندگی
از چهار نقطه چاک خورده است
فکر می کنی سر ِ من و ترا زمانه با چه گرم می کند؟
با همین شکاف ها و درزها
ایستاده ای و انتظار می کشی که ناگهان
از دهانه ی یکی از این سوراخ سُنبه ها خطاب می رسد
بخوان!
صفحه را نگاه می کنی ، نوشته ای به چشم تو نمی خورد
جز دو خط کج
و نقش یک کلاغ پیر
قار قار می کند ولی صدا نمی رسد
فکر می کنی که خواب دیده ای
یا که قدرت تخیُّل است
سوی ما از آسمان که جز بلا نمی رسد!
لحظه ای به بطن و متن و ارتباط این دو فکر می کنی
می رسی به آنِ شاعرانه و سر تو داغ می شود
مغزت آشیانه ی کلاغ می شود
قار و قار و قار
هر که با خبر شود از او خبر نمی رسد
حرف های پشت پنجره به در نمی رسد
راست یا خطا ، درست یا غلط
آب تا کمر نمی رسد
لخت شو بیا وسط
یا بخواب یا بِکِش به زیر
آدمی در این زمانه با چه چیز های مضحکی
دست و پنجه نرم می کند
قار قار قار
تازه این شروع قصه است
قصه های نا نوشتنی ، نخواندنی
قصه های دور و دیر
قصه های سرزمین دزد را بگو بدو به پاسبان بگو بگیر
سرزمین حاکم بِکُش نمیر و مردم بخور نمیر
قصه های سرزمین کوچه های بی ورود
سرزمین سطل آشغال های بی وجود
…بچه گربه جان نگرد
قربونت برم نگرد ، نیست
گشته ایم ما ، نبود
قار و قار و قار
تازه این شروع قصه است
انتهای قصه که همیشه ی خدا کلاغ پیر
یا نمی رسد به خانه اش
یا که می رسد بدون قالب پنیر