در حصارِ کجایی؟ کجاست حصر؟
زمانه در تو گم است ، ای هماره ی زمان…
نهان به قلعه ی دلها نه ای، که سلطنتت
بر سریرِ انشراحِ دل است..
تو راز دار تمامت صبری
و قامت مردی..
نشایدت شکست…
که حصر می شکند..
ولی حصار دلم نه
شکن شکن ِ موی تو ، پریشِ آزادی
دلِ قبیله ی عشقی..
تو خود قافله ی ، کوله بار مردم ِ عشق.
وزیدن نگاه تو ، ارام می کند نسیم …
با خویش می برد، عطر نگاه یاسی تو ..
امروز اما…
فضای غم انگیز آسمانِ فصل
در وصلِ فاصله ها
تمام گرد و غبار را
به اشک های مزدحم باران
زرخسار ان پیرمرد خسته ی جور
می شوید….
و مردمانِ چشم
و دیدگانِ گوش
صدای پای امید را
و هیبت سکوت سخنت را
در نوید رهاییت
احساس می کنند.
نوید آمدنت را به بلبلانگفتم
زمستان بود….
ولی
هزار نغمه زدند
این هزاردستان…
#خمخانه_داود
۸ بهمن ۱۳۹۶
قلهک. زرگنده