به بانو فاطمه اختصاری که بهترین روزهای عمرش در بازداشتگاه های اطلاعات سپاه سیاه شد:
رودی که در سراسر تاریخ جاری است
از اشک های فاطمه ی اختصاری است
از پشت کردنِ همه ی نارفیق ها
از اشک هاش وقت نگاهش به تیغ ها
از دفن چند خاطره لای کتاب هاش
از اشک هاش وقت تجاوز به خواب هاش
اثباتِ گیجِ مسأله های بدون فرض!
از اشک هاش موقع رفتن… کنار مرز
از باد، ناامیدترین شکل ارتباط!
از اشک هاش داخل سلّول، در حیاط
کابوس های یکسره بر متن تخت ها
از اشک هاش موقع قطع درخت ها
آغوش باز او به غمِ بچّه موش ها
از اشک هاش در سرِ آدم فروش ها!
از ایستادنش جلوی بادهای سرد
از اشک هاش در وسط شایعات زرد
گشتن برای یافتنِ آخرین خوشی
از اشک هاش موقع تمرین خودکشی!
احساسِ خوبِ دوست شدن با اضافه ها!
از اشک هاش گوشه ی تاریک کافه ها
از گفتنِ هزار «مگو» با لبی فلج
از اشک هاش توی اتوبوس تا کرج
لرزیدنِ دلش سرِ هر بحث و اتّفاق
از اشک هاش در وسط فیلم، در اتاق
دنبال نور گشتنِ در این همه سیاه
از اشک هاش در وسط بازداشتگاه
از زل زدن به آن همه دیوار، توی بند
از اشک هاش موقع خندیدن بلند
جیغ کشیده اش وسط پارک، روی تاب
از اشک هاش آنورِ میدان انقلاب
مستیش توی خاطره با الکل سفید
از اشک هاش بر سرِ هر روزِ سررسید!
از لهجه ی قدم زدنش زیر نور ماه
از اشک هاش وقت سفر… در فرودگاه
از اعتماد کردن و عشقش به گرگ ها!
از اشک هاش قاطیِ آدم بزرگ ها
از لذّتِ ندیدنِ شب زیر پوست ها
از اشک هاش موقعِ تغییرِ دوست ها
آژیرهای زندگی اش در دل خطر
از اشک هاش بر سرِ هر قبر، جز پدر!
از عشق ها و تجربه ها، خوب یا که بد
از اشک هاش جاریِ در شعر، تا ابد
فانوس رو به پوچیِ انسان بی هدف
از اشک هاش از غمِ یک مشت بی شرف
فریادِ توی استادیوم های ورزشی
از اشک هاش مثل زنی بعد سرکشی
خاموش در مقابل اوباش مثل سنگ!
از اشک هاش در وسط صحنه های جنگ
بانوی روسپیدِ همیشه سیاهپوش
از اشک هاش موقع آهنگ «داریوش»
حسّ خدای گم شده توی گلاب پاش
از اشک هاش پشت تمامی شعرهاش
یک زن که هیچ وقت شبیه کسی نبود
از اشک هاش در دل تاریخ مثل رود
یک «فاطمه» درست شبیهِ خودِ خودش!
از اشک هاش آنورِ کیک تولّدش
یک «فاطمه» که منتظر هیچ چیز نیست
یک زن که داشت در وسط جشن می گریست