✍️محمد رضایی
انقلاب ۵۷ رژیمی با تباری استبدادی را در برابر خود میدید. رژیمی که پادشاهش به خواست نیروهای بیگانه تغییر کرده بود و شاه جدید بازگشت مجددش به قدرت را مدیون همین بیگانگان بود که با یاری ارتجاع داخلی، دولتی ملی را سرنگون کرده بودند تا شاه جوان به مدد زندان و شکنجه و اعدام و سرکوب هر مخالف و هر مخالفتی نظمی پلیسی را برقرار کند و در سایه آن در داخل برنامه مدرنیزاسیونش را به پیش ببرد و کشوری پیرامونی را با الصاق به گوشه قبای جهان مدرن و پیشرفته جولانگاه سرمایههای سلطهگر سازد و در کنار آن به مدد سلاح و جنگافزار با توسعهطلبی منطقهای و توهم شبهامپریالیستی نظم و نظام منطقه را برای نظام سلطه جهانی برقرار نماید.
رژیم هر مخالف و حتی منتقدی را سرکوب کرده بود و بدیهی بود که در چنین شرایطی انقلاب بتواند همه این نیروهای مخالف و منتقد را بهخط کند. صفی واحد و خواستهای تنزلناپذیر؛ سلطنت باید سرنگون شود. اما نیروهای درگير در انقلاب آنچنان نامتجانس بودند که وقتی از فراز بیش از چهار دهه به صحنه انقلاب مینگریم وحدت آنها بیش از آنکه رشکبرانگیز باشد، تعجبآور است. از بورژوازی لیبرال تا کارگر صنعتی، از خردهبورژوازی مدرن تا خردهبورژوازیسنتی، از قشر متوسط کارمند تا تودههای حاشیهنشین، از روحانیت و بازاری تا دانشجو و کارشناس از روستایی تا شهری، از مذهبی سنتی تا غیرمذهبی مدرن.
بدیهی بود در فردای پیروزی انقلاب وحدت چنین ترکیب نامتجانسی نمیتوانست ادامه یابد. هر نیرویی به فراخور داشتههایش تلاش کرد تا وضعیت پس از پیروزی را تحلیل و بر پایه آن اقدام نماید. نبرد تحلیلها و نزاع ایدئولوژیها آغاز شد و درگردوغبار این نبردها و نزاعها، واقعیت بدون توقف و انتظار برای به چنگ آمدنش بیوقفه جریان داشت، سرشار از امکانهای بالقوه و متعددی که هر یک از آنها میتوانست در شرایطی بالفعل شود و جریان امور را تغییر دهد.
در چنین شرایطی اکثر نیروهای سیاسی به جای تشخیص محتملترین سویه سیر وقایع و در نتیجه تلاش برای تغییر این جهتگیری، اسیر چارچوبهای متصلب خود بودند. تصلب چارچوب تحلیلی راه را بر پویایی تئوری سد کرده بود. برخی واقعیت را تا آنجا مثله کردند که بتوانند آن را در چارچوبهای تحلیلی خود بگنجانند، اینان تبدیل شدند به توجیهگران وضع موجود. برخی دیگر که ناتوانی چارچوبها را در تحلیل وقایع دریافته بودند اما نمیخواستند یا نمیتوانستند چارچوبهای تحلیلیشان را اصلاح کنند، سرگشتگانی شدند که یا به بیعملی رسیدند یا به خردهکاری و یا به کنشهای نامربوط و نامعقول. و البته معدودی از نیروهای سیاسی یا فعالین منفرد بهگونه دیگری تحلیل و اقدام میکردند. طالقانی یکی از آنها بود.
طالقانی که از یک سو با مردم کوچه و خیابان مرتبط بود و از سوی دیگر در عالیترین سطوح مبارزاتی ضمن حضور در متن مبارزه، با عمدهترین جریانات مبارزاتی زمانهاش و اصلیترین جریانات مخالف رژیم پهلوی مراوده داشت، با بهرهگيري از این تجربیات و مؤانست طولانی و بیوقفه با قرآن به این توان و صلاحيت رسیده بود که سویه محتمل سیر وقایع را تشخیص دهد و در جهت تغییر آن بکوشد.
آنچه طالقانی از سیر وقایع میدید و او را به انذاز همه نیروها و اعتراض وادار میکرد، بیم او از باز تولید استبداد در بستری ارتجاعی بود. بررسی دوره کوتاه حیات طالقانی پس از پیروزی انقلاب به وضوح نشان میدهد که او چه اندازه نگران این موضوع بود و چگونه از هر فرصتی برای هشدار به نیروهای سیاسی استفاده مینمود.
طالقانی اما برای پیشگیری از باز تولید استبداد نیز راهحل داشت. او راهحل را در ایجاد و بسط و گسترش شوراها در تمام سطوح اداره امور و تأثیرگذاری گروهها و جریانات سیاسی و اجتماعی بر سیر وقایع از طریق مشارکت در شوراها میدانست و در این راه حتی به عنوان نمونهای عملی تلاش کرد این راهحل را در جریانات کردستان عملی کند.
امروز که در آغازین سالهای دهه پنجم فقدان طالقانی هستیم به نظر میرسد ویژگیهای او برای کنشگری در سطح اجتماع همچنان میتواند راهنمای عمل ما باشد. اینکه بتوانیم به چنان صلاحیتی برسیم که هم اسیر تصلب تحلیلی نشویم و هم همچون او قادر باشیم با تشخیص محتملترین راستای سیر وقایع برای تأثیرگذاری بر آن بکوشیم و راهحلهای درخوری را پیش نهیم و البته به یاد داشته باشیم که واقعیت همواره در درون خود امکانهای بالقوهای دارد که بالفعل شدن هر یک از آنها به کنشهای ما نیز مرتبط است.