چراغا که خاموش رفت ، یک چیزی پخش رفت که نفهمیدم ، ایشالا شما فهمیدن ، بعد یگ جونکی امد یک جز قران خواند ، بعدم سرودو ، بعدم سلام به امام رضا بعدم امدن مجری معروف که حتی نمتنست از رو کاغذ بخنه بعدم دوتا جونک امدن رو صحنه یگ کارای کردن که نه مو نه بغل دستیام نفهمیدم چیه ، ایشالا خودشان فهمیدن ، بعدم ، بعدم ، بعدم…
چیزای دگیم دیدم ، استاندار دیدم ، ئشهردار دیدم ، شورای شهریار دیدم ، در آخر حاتمی کیا دیدم که سفت رفتم تو بغل هم ، ایره گفتم که بدنن ما خیلی با هم ایاق بودم، بله .
چنتا سخنرانیم شنیدم ، موکه نفهمیدم ، فکر می کردم فقط گوشای مو بصیرت ندره ، اما خوب که بصیر شدم دیدم بغل دستیام از مو بدترن ، درد سرتان ندم ، ای افنتاحیه جشن های دهه ی فجر و سیمنمای ایران همه چی داشت بغیر از جشن. تا یادم نرفته بگم که بورو بچه های ارشاد خیلی خون دل خوردن تا افتتاحیه تموم رفت.
آخرشم با ای که ازمان پذیرایی نکردن ولی “به وقت شام” را دیدم ، ایکه خوب بود یا بد بود ، زشت بود یا خوشگل ، با اونایی که بصیرت درن ، ما که ندرم .
وای داشت یادم مرفت ، خیلی از رفیقایی که سالها بود ندیده بودمشان ، دیدم ، خوشحال شدم ، اما مونده بودم بعضیاشان تا موره مدیدن ، چرا قایم قوطی مرفتن ، از حاج خانم آینش گرفتم خودم نگا کردم دیدم نه بابا هنوز قیافه ی آدمیزاد درم ، به اونا نگاکردم ، ولش کنن ، بشه بری بعد ، در ضمن خیلی چیزای دگیم دیدم که خودمه زدم به ندیدن ، گفته بشم ، عزت زیاد.