پدرم با اعدام پاسبان ها مخالف است و معنی محاربه با خدا را نمی فهمد. زنم می گوید: انتقام در اسلام جایز است و مبهوت به عکس اعدام شدگان نگاه می کند.
رفقا می گویند: باید رفت. رفقا می گویند: باید ماند، گفت، نوشت، جنگید. رفقا شتابان در فکر تاسیس روزنامه، حزب و سندیکا هستند.
آقای حیدری زیر زمین خانه اش را پر از آرد و برنج و نفت و حبوبات کرده و قالیچه های ابریشمیش را به خانه ما آورده است. پول هایش را از بانک گرفته و سکه های طلایش را در کیسه ای ریخته، به گردنش آویخته است. زنم ناگهان خدا را کشف کرده و هیجان زده است. شب ها با عجله فقه می خواند و روز ها دوان دوان به کلاس ارشاد خانم ها و تعلیمات دینی می رود. ناخن های قرمزش را چیده و سایه سبز رنگ پشت چشم هایش را پاک کرده است. توبه کرده، قمار نمی کند. مو هایش را می پوشاند و سخت مواظب است کسی لاله ی گوش هایش را نبیند. می نشیند کنارم و غمگین نگاه می کند. برایم از کرامات امام رضا می گوید و خوبی خدا، از بدی امپریالیسم و بدجنسی کمونیست ها. می پرسد: تو به خدا اعتقاد داری؟ …
دانشگاه شلوغ است. کسی نطق می کند و جمعیت مدام صلوات می فرستد. پشت میله ها، لبو و سیب زمینی تنوری و باقالی پخته می فروشند و عکی های امام از درخت ها آویزان است. پیر زنی جلوم را می گیرد و عکس پسر شهیدش را نشانم می دهد. برای دادخواهی آمده است و دنبال آیت ااهی مجهول می گردد.
شاگردی جلوم را می گیرد … می پرسد: آقا وحدت کلمه چیست؟. ماده اصالت دارد یا ایده؟ تاریخ حقیقت دارد یا خدا؟ شاگرد هایم” محاکمات روزبه و رساله های مارکس و توضیح المسائل می خوانند و مبهوتند.
آقای حیدری می گوید: بنزین تمام شده، آرد نیست. وبا و آبله آمده. به زودی همه هم دیگر را خواهند خورد، همه از سرما خواهند مرد. زنم گریه می کند و می گوید که امام برایمان غذا خواهد آورد.
پدرم هم بیدار بود. نشسته بود پشت پنجره تارش را کوک می کرد. شب ها بیشتر بیدار است. یک گونی کشمش و یک دیگ زودپز گیر آورده سرگرم درست کردن عرق خانگی است. آن وقت ها تعلیم تار می داد اما شاگرد هایش دیگر نمی آیند. مسیو آرداواز عصر ها به دیدنش می آید و با هم عرق می خورند. مشروب فروشیش را بسته، دکانش را آتش زده اند. یکی از اتاق های خانه اش را مغازه کرده است، نان سوخاری و کمپوت گلابی می فروشد. مسیو آرداواز، از امپریالیسم می ترسد و به جمهوری اسلامی رای داده است.
آقای حیدری در جست و جوی شغلی در کمیته- سپاه- است. شب ها با کیسه ی سکه های طلایش زیر بغل، پاسداری می کند.
پسرم می گوید: همه را باید کشت و از قتل حشره ی زیر پایش عاجز است. شب ها در اتاقش نطق می کند و با مداد قرمز روی دیوار حیات شعار می نویسد. کتک خورده و زیر چشمش کبود است.
پدرم کلافه است. به همه فحش می دهد و در به در دنبال کشمش اعلا می گردد. عرق خانگیش بو میدهد. مسیو آرداواز را بیست ضربه شلاق زده اند.
هزار هزار نفر به نماز جماعت ایستاده اند. هزار هزار نفر به سجود می روند. زنی کنار من ایستاده می لرزد. دعا می خواند. زن ها، زیر چادر سیاه، کوچه ها را پر کرده اند.
دوست شاعر من بستری است. … زنش می زند زیر گریه و می گوید: نمی دانم چی می خواهد، می ترسد و مدام توبه می کند. روزی دویست رکعت نماز می خواند و همه چیزش را نجس می داند. غروب ها به پشت بام می رود و از صدای الله اکبرش همسایه ها بیرون می ریزند. شب ها گریه می کند و از ترس حضور خدا خواب ندارد.
پاسبان محله ما را اعدام کرده اند. زنش آبستن است و هر روز با بچه های قد و نیم قدش به سر چهار راه می آید و با سنگ به ماشین ها می کوبد. زنم خواب دیده که آسمان آتش گرفته و می ترسد. پدرم معتقد است که عصر ظلمت به نقطه ی انفجارش نزدیک شده و فاجعه ای بزرگ در راه است. پسرم معتقد است، صاحبخانه را باید کشت. پسرم، با نظام سرمایه داری مخالف است. دخترم عاشق است. آلبوم پروانه های رنگی و گل های خشکیده دارد و عکس هنرپیشه های خارجی را جمع می کند. … زنم معتقد به جهاد سازندگی است. کوچه ی خاکی محله را، در روز پاکسازی شهر، جارو کشیده و لجن جوب ها را در پیاده رو ریخته است. زنم به فکر تهیه مسکن برای فقراست و النگو های نقره اش را به مسجد سر کوچه بخشیده است.
می پرسم: آقای حیدری راز موفقیت شما چیست؟
زنم می گوید: تمام بدن کافر، حتی مو و ناخن و رطوبت بدنش نجس است.
سر به بیابان گذاشته ام، چه دورم از همه کس و همه چیز، از ارتباط هندسی اجسام و تناسب معقول اشیاء و ضریب مطلق اعداد، از رابطه های مزین و فکر های مدون، از لوح عظیم قانون و کتاب قطور اخلاق، از امر به معروف و نهی از منکر، از آداب صحیح زیستن و شیوه ی بودن. چه دورم از حاکمیت ماده و اصالت تاریخ و حقانیت مطلق ایده ها، از احکام حیض و نفاس و تجلی عقل اولی و عالم مثال. چه دورم از جدال شرق با غرب و مستکبر با مستضعف و آیین طهارت، رسم کفن و دفن و آن که گفت، خدا مرده است و آن که از مرگ می ترسید و آن که در انتظار مهدی موعود بود.
کامیونی می بینم، دستم بالا می رود. عکس صد ها آیت الله چسبیده به شیشه پنجره ماشینش، می رود، می رویم. دلم شور پسرم را می زند. زنم گریه می کند و معتقد است که پسرمان را منحرف کرده اند. سر نماز دعایش می کند و از خدا می خواهد که ماده بمیرد، امپریالیسم نابود شود، و همه ما خوشبخت شویم.
زنم می پرسد: امام غایب کجاست؟! پدرم مست کرده و دنبال زن صاحب خانه افتاده است، تارش را شکسته و سرود های انقلابی می خواند. فردا صبح جلسه دارم، زنم می گوید: عزیزم مواظب باش، ضد انقلاب در کمین است.