به ناگاه جنبشی به وجود آمد. گویی حرکت آدم ها فست موشن شد. همه انگاری می دویدند. به هم تنه می زدند. یکدیگر را نمی دیدند. لبخند از چهره ها محو شده بود. آدم ها به یکدیگر نگاه نمی کردند. ترس در چهره ها هویدا بود. گاهی کلماتی از دهان های نیمه باز خارج می شد. این کلمات به گونه ای بیان می شد که ابتدا و گاه انتهای آن ها شنیده نمی شد. صدا به قدری خفه بود که افرادی را که تا دیروز دارای صدا ی باسی بودند را به تولید صدای زیر مجبور نموده و آنانی را که دارای صدای زیر بودند به سرفه وا می داشت. کلمات بسیار عجیب بودند. حتی در این موقع عجیب تر از گویندگانش که به سرعت حرکت موتوری یا گذر حشره ای از کنارت رد می شوند و تو بعد از ثانیه ای اثری از آنان نمی دیدی. همه به داخل اتاق های عمومی خود می خزیدند. انگار اصلا نبودند. هنوز کلمات در گوشم زنگ می زنند، کلماتی بی سر و ته … دام … سوئی … تعدا … قرق … قطع … تلف … و ده ها کلمه ی بی ربط و با ربط دیگر. به قدری کار ها به سرعت انجام می شد که به ذهن اجازه تکمیل کلمات و طراحی جمله را نمی داد.
صدای درب هایی که گشوده می شد و زنجیر هایی که در برخورد با زمین شنیده می شد فضا را پر می کرد. گاهی صدای ناله ای زوزه مانند یا فریاد ضعیفی در سالن پایین تو را به خود می خواند. صدای زنجیر ها، درب ها و ناله ها تاثیر غریب و زجر آوری بر هر شنونده ای می گذاشت.
در داخل اتاق، همه نگاه از هم می گرفتند. گوییی اتفاق ناگواری در شرف وقوع است. آنان که می دانستند، نمی خواستند یا نمی توانستند چیزی از نادانی ما را بکاهند. ترس داشتند. برای اولین بار بود که می دیدم دوستانی را که تا ساعاتی قبل همه چیزشان را برای هم می گفتند در حال حاضر چیزی برای گفتن ندارند. یا دارند و نمی خواهند بیان کنند. شرم بیان دارند و یا ناراحتی شدید از وضع پیش آمده. کلمه و کلمات به صورت گلوله ای در مسیر حنجره شان قرار گرفته و راه آن را مسدود نموده است.
درهایی دیگر باز و بسته می شود. صدا کم کم فرو می نشیند. درب سلول ما برای اولین بار در ساعاتی که قفل زده نمی شد، قفل زده می شود. به راستی که کلافه ام. به هر چهره ای که نگاه می کنم تا سوال نپرسیده ام را پاسخ گوید روی از من می گیرد. دوستان به درون تخت هایشان می خزند. سکوت است، سکوت. قطع برق برای لحظاتی این سکوت را وهم آور تر می کند. به راستی چه خبر است؟!
از درون یک تخت و از پشت پرده ی آویزان شده ی آن صدایی که گویی از ته چاه بلندی خارج می شود و مورد خطابش گویی منم، می گوید: قبلا هفته ای دو سه باری همین وضعیت بود. روز یا روز هایی بود که نمی توانستیم برای خود غذا درست کنیم، یا آبی برای درست کردن چای جوش آوریم. هوا خوری تعطیل. فروشگاه بسته. تن ها خسته. آدم هایی که همیشه از درد بی خوابی در ناله بودن در خواب بودند یا خود را به خواب می زنند. چند ماهی است که کم تر شده یا نبوده، نمی دانم چه اتفاقی افتاده که این شب و روز های عید دوباره شروع شده است؟!.
با صدایی که به زور از لای دندان هایم خارج می شد، پرسیدم: جان به لبم کردی اصل قضیه چیست؟ چرا این کار و کار ها صورت می گیرد؟ گفت: اعدام؛ و اضافه کرد، اعدام دسته جمعی. اعدام متهمان به قاچاق مواد مخدر. و با زمزمه ای که به زور شنیده می شد ادامه داد که همیشه وقتی می خواهند مجرمان مواد مخدر را به دار بیاویزند، چنین رفتاری را پیش می گیرند. ناخودآگاه می پرسم: چرا؟ می شنوم؛ این را باید از کسانی که در گذشته آمار این اعدام های وسیع را به گوش مردم و جهانیان رسانیده اند بپرسی و ساکت می شود. تازه می فهمم که قضیه چیست. ناخودآگاه این جمله در ذهنم شکل می گیرد و به صورت کلماتی نامفهوم از دهانم خارج می شود که: خورشید برای همیشه زیر ابر نمی ماند.