مجرم روانی که در زندان به سر می برد جرمش سرقت است و از اهالی جنوب خراسان. به 7 سال حبس محکوم شده است. دارای همسر و دو فرزند می باشد و همسرش از او طلاق گرفته است. او به خاطر فشار جنسی هر روز با دیگر زندانیانی که دست کمی از او ندارند درگیر می شود این درگیری ها باعث مجروح شدن او می شود، تداوم این برخورد ها به مسئولین بند می رسد. در محدوده ی نگهبانی نیز به خاطر فحاشی مورد ضرب و جرح قرار می گیرد. سپس او را به بیمارستان زندان برده و در بخش روانی ها، با دستبند و پابند به مدت دو شبانه روز نگهداری می کنند و در نهایت به گمان این که بهتر شده است، دوباره به بند منتقل می شود و در میان دیگران قرار می گیرد. و باز روز از نو روزی از نو. حضور زمانهای طولانی او در حمام، دیگران را به تنگ آورده است، هر کس که به او مراجعه می کند. او با فحاشی از آنان زن می خواهد. در نهایت او را در همان وضعی که هست بیرون می کشند و دوباره و چند باره مورد ضرب شتم قرار می گیرد و در نهایت در بیمارستان یا به عبارت بهتر بخش روانی های بهداری زندان در بند کشیده می شود.
در موقع سرحالیش برایم می گوید که سری داشته و سودایی و بعد از دستگیری و اتهام دروغین که به او نسبت داده شده است، مشکلات روانی پیدا می کند. فشار های عصبی او را از پای در می آورد و تجویز پزشکان و دارو های مصرفی در زندان او را به این روز سیاه می نشاند. می گوید که پنج سالی است که کسی از او سراغی نگرفته است. ادامه می دهد، کار، کار برادران همسرش بوده است و آنان او را رها نمی کند تا از من دفاع کند. با این که می دانند من در این زمینه تقصیری ندارم.
فردای روزی که برای چندمین بار او را به درمانگاه برده اند، خبردار می شویم که مرده است. حرفش در گوشم زنگ می زند: حیف که زنده نمی مانم تا بتوانم حقانیتم را ثابت کنم، چرا که همه مرا مقصر می دانند و از آن مهم تر مرا یک روانی تشخیص داده اند.
من مانده ام که روانی جایش در زندان نیست؛ پس چرا هست؟ و در درمانگاه با او چه کرده اند که دیگر نیست؟!.