روز های اول آشنایی مون ، همون روزها که متوجه شده بودم انعکاس های بدنم در مقابلش خیلی متفاوت تره ، همیشه سعی میکردم وقتایی که با هم تو یه جمعی حاضر میشیم ، هیچ وقت کنارش نباشم ،
حتی اون موقع ها که هوا خیلی سرد بود و هر لحظه به ذره ذره انگشتام سوز تزریق میکرد ، همیشه یه شال گردن که صورتم رو بپوشونه رو داشتم ، تا هیچ وقت متوجه عطرت نشم ؛
از عطر ها میترسیدم ! از بوییدنشون خیلی بیشتر
به قول بچه ها لاکچری ترش میشد فوبیا !
اما ، حس من به عطر لباس اونهایی که برام عزیز بودن ، یه چیزی فرا تر از یه ترس و فوبیای عادی بود !
من با اونها دشمنی داشتم ، یا شاید یه قطعنامه ِ صفت و سخت با دنیاشون !
عطرها
چند باری من رو به دار کشیده بودن و دوباره زنده کرده بودن ،
قلب ناتوان من ، دیگه اجازه پمپاژِ خونِ حاوی اکسیژنِ مخلوط به عطر کسی رو نداشت .
لیمبیکم هم فکر کنم پلمپ شده بود .
چشماش !
اون چشماش ، هر بار که نگاهم میکرد ، منو ویران میکرد و دوباره میساخت ،
نمیتونستم به راحتی از کنار اون نگاه های پر درد و حرف رد بشم ،
فرکانس های بازتابیده شده از عسلی های اخموی چشماش ، قدرت بی توجهی رو از دنیای غرور دخترانه من میگرفت .
توی زندگیم چند باری پیش اومده بود که به بوی عطر لباس چند نفری عادت کنم و اونا رو از دست بدم .
این خاطره های خاک خورده شده بودن قاتل های زنجیره ای من ، هر دم قصد کشتنم رو داشتن .
نمیخواستم اسم عطرشو بدونم ،
و اون هر بار که نگاهم میکرد ،گیرنده های بویایی من فعال تر و با هوش تر میشدن .
تا اینکه وقتی اون روز تو حیاط دانشگاه زیر بید مجنون ، تو واژه های کتاب دافنه دوموریه غرق شده بودم ، با تلنگر قشر مخم که خیلی سریعتر از اینکه فکرشو کنم ، پیام گیرنده های بویاییم رو گرفته بود ، به خودم اومدم و اونطرف خالی صندلی رو نگاه کردم
همون لحظه ای که همیشه ازش میترسیدم !
من عطر اونو استشمام کرده بودم ، حتی بدون اینکه خودم خواسته باشم .
انگار که بازنده این بازی من بودم
منی که حالا عطر اونو شناخته بودم .
و حتی فکر کنم لیمبیکمم اونو هیچ وقت فراموش نکنه !
حالا باید با ترس دیگه ای دست و پنجه نرم میکردم ،
همیشه همینطوری بوده
تو همه داستانهای مختلفی که تا الان خوندم ،
اول عطرش میاد ، بعد عشقش میاد ، و بعد رفتنش ،
ولی باز هم عطرش میمونه ….
میدونی رفیق ! عطرها خائن ترین عنصرهای عشق اند ، تا آخرش میمونن
تا آخر آخرش ، حتی بعد از اینکه خاطراتش تو رو روزی هزار بار میکشن
حتی بازم دستت از سرت بر نمیدارن .
اونا بیرحم ترین کشنده های روی زمینن
حتی گاهی با این خیابانها ، با این خیابانهای خیانتکار دست به یکی میکنن ؛
از من میپرسی ، که میگم حتی لیمبیکم خائنه
از اون نفوذی های متقلب که
خاطراتشو، عطرشو ، تن صداشو ، حتی ضربان نفس هاشو ، تا آخرین لحظه مرگت به عنوان مدرک نگه میداره .
آخرین باری که با دنیای عطرها خداحافظی کردم ، وقتی بود که بهترین دوستم رو وقتی که درست رو به روم بود ، از دست دادم
یه ماشین اومد و اونو با بی رحمی بلعید
تموم این خیابونا شاهدن!
دوستم شنل میزد
اوایل برای انتقام از خاطراتمون ،
هر وقت که به یادش شنل میخریدم ، اونو بلافاصله میشکوندم ،
یه وقتایی به این فکر میکردم که
یه جراحی ای ، چیزی باشه تا آدم بتونه گیرنده های بویایی و پیاز بویاییشو از کار بندازه
اما خب ، بعدش به این فکر میکردم که تنها راه آروم شدنم نوشتنه و من برای نوشتن ، نیاز داشتم به بوییدن ، بوییدن پاییز ، استشمام کتابها و نفس کشیدن شعرها
سالها گذشت و طول کشید تا تونستم با دنیای عطرها ، مخصوصا شنل خداحافظی کنم ؛
اما یه وقتایی مثه همون موقع ها که با دوستم تو کافه نزدیک دانشگاه مینشتیم ،
تنها مینشتم ،
میتونستم به راحتی یه بوهایی رو با تمام وجودم حس کنم ،
نه ، بوی شنل ، نه !
بوی چشمای مشکی دوستم رو ،
بوی عطر دستاش وقتی که تو دستای من دماش تا صد درجه میرسید ،
گذشت ، تا یاد جمله معروف کتاب نویسنده محبوبم افتادم ، که میگفت
” بعضی از آدما عطر خاصی دارند ، از اون عطرهایی که تو هیچ مغازه عطر فروشی ای پیدا نمیشه ”
درسته ، من الان قانون دنیای عطر ها رو شکسته بودم ، اما نمیتونستم از دوست داشتن فرار کنم ،
عطر چشماش ، قبل از اینکه حتی عطر لباسش رو حس کنم ، خیلی قبل تر
کار خودشونو کرده بودن ؛
من
چیزی برای باختن نداشتم ،
من
همون روزی که به چشماش زل زدم ، قلبم رو باخته بودم ……..