✍️ابراهیم ملکی
از آغاز کشف واکسن آبله و تلاش برای مقابله با این بیماری مهلک که به مرگ سیاه معروف شده بود پزشکان و کادر درمانی شروع به مایه کوبی آبله درجهان نمودند که با مخالفتهای گوناگونی از طرف روحانیون و علمای دین مواجه شدند. ازنظر اصحاب کلیسا واکسیناسیون دخالت در کار خدا و مخالفت با خواست و اراده الهی محسوب می گشت و بعضی با برانگیختن احساسات دینی و مذهبی درمیان جوامع دینی از جمله ایران به این تئوری توطئه دامن میزدند که واکسیناسیون یک برنامه از سوی کفار است که درپوشش مبارزه با بیماری ها اما در واقع برای عقیم کردن و کاهش جمعیت امت اسلامی انجام می گیرد و عده ای هم واکسن را تزریق بی عفتی و بی دینی و لاابالی گری در جسم فرزندان تلقی می نمودند و آن را نیرنگ و حیله فرنگیان می شمردند .
دور از انتظار نیست که هم اندیشان چنین تفکری مثل تبریزیان در کانال شخصی خود بنویسند : به کسانی که واکسن میزنند نزدیک نشوید زیرا اینها میکروچیپ دارند و دچار تغییر ژنتیکی شده اند و از سنخ انسان بودن خارج شده اند و مانند رباتِ کنترل شده عمل میکنند و ژن ایمان و اخلاق و نجابت را از دست داده اند وتمایل به همجنس بازی پیدا کرده اند.
حاج سیاح در خاطرات خود می نویسد در (سنه 1322قمری _1283 شمسی ) وبا در ایران ظاهر شد. شیوع این مرض اول درعتبات و عربستان بود، در کرمانشاه قرنطینه گذاشته شد، ماُمورین و اطباء مواظب بودند که فرد مبتلا به این مرض عبور نکند. یک نفر ازعلمای معروف از نجف با جمعیت و طلاب زیادی به عزم مشهد حرکت کرده وارد کرمانشاه شد. اطباء و ماُمورین خواستند ایشان را در قرنطینه نگاه داشته، اطمینان از نبودن مریضی پیدا کنند. مریدان ایشان گفتند :”قدوم حضرت آقا برکت و رحمت است ، هرکجا واردشود بلا رفع میشود! نباید قرنطینه شوند.
” ماموران گفتند :”حضرت آقا وغیر ایشان ازامثال ایشان درنجف و کربلا بودند پس چطور بلا وارد شد؟ ” همراهان آقا به این دلیل واضح با چماق جواب داده ، طبیب وماُموران را کتک زدند. به زور وارد کرمانشاه شدند. وبا هم که همراه خود آورده بودند در کرمانشاه طلوع کرد و همان روز جمعی مبتلا شدند و بیست و سه نفر همان روز اول مردند .
همراهان حضرت آقا متفرقاً به بروجرد و اصفهان و همدان و سایر جاها رفتند و مردم از ترس چماق دیگر جلو گیری نکردند ، وبا هم همراه ایشان به هر جا وارد شدند نشر کرد . دسته ای به همراه آقا به قم و بعد به حضرت عبدالعظیم وارد شدند و قم و عبدالعظیم هم مبتلا شدند ، طهران خواستند قرنطیه بگذارند که دیر شده بود.
احمد کسروی در کتاب «زندگانی من» نوشته است:
«بیماری وبا که در ایران پیداشد، در تبریز نیز کشتار بسیار کرد. از کوچهها قرآن آویزان کردند تا هر کس از زیرش بگذرد در امان باشد.
در کوچه ها فرش گستردند و نذرها کرده و روضه خوانیها بر پا کردند. یک روز پسر آیت الله تبریزی را سوار خر کرده، در کوچههای تبریز چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند! پسر، خود وبا گرفت و مُرد.
مردم به جای اینکه به عقاید خود شک کنند، گفتند: آقا بلا را به تن فرزند خود پذیرفت، تا ما را نجات دهد! و به باورشان به خاندان آیت الله تبریزی صدها بار افزوده شد! این تفکراز هر وبا و طاعون و ویروسی به مراتب خطرناکتر است.
حال اگر این تفکر حاکم برسرنوشت ملت گردد معلوم است چه روزگار سیاهی را برای جوامع بشری رقم می زند.
بشر باید از تجربه قرون وسطی درس گرفته و دگر بار در دام این شیادانی که دین را ابزار دست خود کرده اند قرار نگیرد.