نگام ؛ اقتصادی _ در خيابان ونک پاساژ کوچکي وجود دارد که کاسبانش مظلومين را به شکل ديگري ميشناسند. او اينجا آنقدر محبوب است که هر سؤالي درباره او، با تأسفي آشکار در چهره پاسخدهندگان همراه است و بسياري از مغازهداران اين راسته، هنوز هم هنگام صحبت درباره او پيشوند «آقا» را به نام او اضافه ميکنند.
حسن مقیمی
بر اساس گزارشات میدانی که شرق انتشار داد : وقتي از يکي از مغازهداران درباره مظلومين ميپرسم، سريعا با خطاب قراردادن او با عنوان «آقا وحيد» تلاش ميکند به من يادآوري کند که حد خودم را بدانم و در ادامه گفتوگو از بياحترامي به او، حتي اگر در حد ذکر نامش بدون احترام باشد خودداري کنم. او درباره مظلومين ميگويد: «آقاوحيد مَرد بود. باعزت و احترام. گرهگشا و مسلمون. ما جز خوبي ازش نديديم». اين روايت مشترک بسياري از مغازهداران اين خيابان از مردي است که امروز متهم به اخلال در نظام اقتصادي کشور در سطح افساد فيالارض است. يکي از مغازهداران درباره او ميگويد: «دستش به خير بود. جهيزيه ميداد، قسط ميداد، قرض ميداد، هيچکس دستخالي از پيشش برنميگشت. اگر ميفهميد که کاسبي يا از کاروبارت شناخت داشت، کمکهايي بهت ميکرد که پدر در حق پسرش نميکند. در حق خيلي از اين کسبه موقع سختيها پدري کرده. ميتوانيد برويد بپرسيد».
از او ميپرسم که آيا ميداند اتهام مظلومين چيست؟ پاسخش شبيه به پاسخ بسياري از کسبه است. ميگويد: «تهمته. ميخوان بسوزوننش. خودت که مثلا خبرنگار هستي بايد بهتر بشناسي اينهارو».
يک کاسب ديگر در پاسخ به همين سؤال ميگويد: «آقا نابغه بود. نانِ نبوغش را ميخورد. تازهبهدورانرسيده که نبود. 40 سال کاسب بود. چند سال قبل هم آمدند و او را بردند. چندوقت خبري از او نبود. بعد هم برگشت سر کارش. انشاءالله اينبار هم همينطوري باشد. اصلا اين وصلهها به آقا نميچسبد».
درباره پسرش که حالا به گفته دادستان تهران متواري است ميپرسم. ميگويد: «محمدرضا پسر خوبي بود. استعدادش به پدرش رفته بود، ولي فراري نبود. آن روز که پدرش را بردند همينجا بود. اگر فراري بود که خب او را هم ميتوانستند همينجا بگيرند و ببرند. بعدش هم همينجا بود. روزي هم که آمدند اينجا و در را جوش دادند هم همينجا بود. اينها همش تهمت است». علت دادن لقب «ملا» به مظلومين را ميپرسم. ميگويد: «به سن من و شما نميرسد. بايد از قديميها بپرسيد، شايد بدانند». هيچکس در اينجا نميداند لقب ملا از کجا آمده. يکي از مغازهداران ميگويد: «اصلا اين سؤال بيمعني است. شما خبرنگارها فقط ميخواهيد حاشيه درست کنيد». يکي از مغازهداران اما پيشنهاد بهتري دارد. او ميگويد: «وقتي او به اينجا آمد اين لقب را داشت. برو سبزهميدان شايد آنها بدانند».
ملاعمر در بازار
در سبزهميدان روايتها از مظلومين متفاوتتر است. برخي او را نميشناسند و آنها هم که ميشناسند به دو دسته کلي تقسيم ميشوند؛ آنها که از او برائت ميجويند و او را اخلالگر ميدانند و آنها که از او به نيکي ياد ميکنند و همان روايت ونکنشينان را از خوبيهاي او تکرار ميکنند. آنها که او را اخلالگر ميدانند اغلب به روحيه سلطهگرش در بازار اشاره ميکنند.
يکي از آنها ميگويد: «قبلا که اينجا بود، نفس بازار دستش بود. بعد از دستگيري آخرش کلا رفت سمت طلا. پسرش کارهايي ميکرد؛ اما خودش فاصله گرفته بود. کلا سعي همه اين بود که جلوي راهش نباشند؛ چون له ميکرد و رد ميشد».
ميپرسم منظور از لهکردن چيست؟
ميگويد: «اگر تصميم ميگرفت که حذفت کند، حذفت ميکرد. اينجا توي بازار قاعده و قانون حاکم است. نه آن قاعدههايي که توي کتابهاي شما نوشتهاند و مينويسيد. اينجا حساب و کتاب دارد. بايد حواست باشد که جلوي دست و پاي بزرگترها نباشي». او توضيح بيشتري دراينباره نميدهد و جزء کساني است که نميداند لقب ملا از کجا آمده. او ميگويد: «نميدانم. سنم نميرسد. از وقتي که يادم هست، لقبش همين بوده. بايد سراغ بازاريهاي قديمي بروي». بازاريهاي باسابقه يا حوصله جوابدادن ندارند يا اينکه خودشان را به ندانستن ميزنند. در مقابل درِ يکي از مغازههاي طلافروشي وقتي از صاحب مغازه دراینباره سؤال ميکنم، يکي از مرداني که مشغول گفتوگو با اوست، لبخندي ميزند و ميپرسد: «چه اهميتي دارد که چرا اين لقب را گرفته؟» ميگويم همينطوري، از سر کنجکاوي. ميگويد: «کنجکاوي زياد خوب نيست». به نظر ميرسد که چيزهايي ميداند و بعد از آنکه چند دقيقهاي مثل طعمهاي بين سؤالات و جوابها و خندههايش دستوپا ميزنم، روايتي از لقب مظلومين ميدهد که بسيار عجيب است.
او ميگويد: سالها قبل او اينجا دلالي و صرافي ميکرد. 10 سالي بود که کاسبي ميکرد و همه ميدانستند که هم زرنگ است، هم خوب بو ميکشد؛ اما آن سالها اتفاقي افتاد که ديگر بوکشيدن ساده نبود و شبيه معجزه بود. يادم هست که آخر تابستان بود که چند معامله بزرگ کرد. معاملههاي بزرگ چيز عجيبي نيست؛ اما ما که همسايهاش بوديم، تعجب ميکرديم. حتي شنيديم که طلا و سکه هم خريده». ميان حرفش ميپرسم «کجايش عجيب بود؟» ميگويد: «خب ما ياد گرفته بوديم که او معمولا اشتباه نميکند و براي همين حواسمان بود که پشت سرش راه برويم. اگر کسي جلو ميافتاد، ممکن بود زمين بخورد؛ اما اگر پشت سرش راه ميرفتي، ضرر نميکردي. براي همين هميشه حواسمان به او بود و انصافا خودش هم هميشه راهنماي خوبي بود و حق پدري به گردن خيليها دارد. الان در همين سبزهميدان خيليها کار و کاسبيشان را مديون کمکهاي او در سالهاي قديم هستند». حرفش را قطع ميکنم و ميگويم داشتي درباره تابستان حرف ميزدي. چه سالي بود؟ ميگويد: «سال80. ما هنوز برايمان سؤال بود که علت اين خريدهايش چيست که فردا يا پسفرداي آن، از ظهر گذشته بود و در مغازهمان نشسته بوديم که ديديم تلويزيون يک برج خيلي بزرگ را نشان ميدهد که دود از پنجرههايش بلند شده. صدا را زياد کرديم که ببينیم کجا آتش گرفته که يک هواپيما آمد و خورد وسط برج. همه شوکه شده بوديم. به آمريکا حمله شده بود. حتما ميداني ديگر؟ 11 سپتامبر را شنيدهاي حتما؟» با تکاندادن سر تأييد ميکنم. ادامه ميدهد «بازار جهان تکان خورد. اينجا هم. چند نفر پس افتادند. يک نفر اما بُرده بود. خوب هم بُرده بود. حتما ميداني چه کسي را ميگويم.