مرگ همیشه بزرگترین اندوهِ بی «چاره»ی بشری بوده است و آدمی وقتی در کشف جاودانگی و نامیرایی شکست خورد و پاسخی نیافت به دنبال راهی گشت تا از این اندوه بکاهد. گروههای مختلف تعاریف متفاوتی از مرگ و نحوه برخورد با آن ارایه کرده اند. در این بین باورمندان به اسلام را میتوان به دو بخش تقسیم کرد، عارفان و زاهدان.
به باور نگارنده نگاه عارفان به مرگ ارزشمندتر است.عارفان مرگ را تکهای از رنج میدانند و معتقدند اگر شما با تکه تکههای مرگ آشتی کنید با کل آن هم که نامش «مرگ» است آشتی خواهید کرد. در این نوشتار به دیدگاه دو عارف بزرگ عطار نیشابوری و مولوی در باب مرگ نگاهی خواهیم انداخت.
عطار نیشابوری در تذکره الاولیا ضمن بیان احوالات یحیی معاذ به این نکته اشاره میکند که: روزی به او گفتند که دنیا با ملکالموت به حبهای نیارزد، گفت: اشتباه میکنید اگر ملک الموت نبود دنیا به حبهای نمیارزید. گفتند چرا؟ گفت: مرگ پلی است که دوست را به دوست میرساند. هنگامهی مرگ که عطار نیشابوری که فرا رسید او همچنان برعقیده معاذ بود. شیخ بهاءالدین که خود ازدانشمند نامدار قرن دهم و یازدهم هجری است در کتاب معروف خود «کشکول» این واقعه را چنین تعریف میکند که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کردهاند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است. با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است
مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت
شاید که تو را بنده نوازی این است
مولوی نیز همچون عطار بر همین عقیده است و مرگ را ارزش بخش زندگی و ملکالموت را نعمت میداند و اعتقاد دارد اگر مرگ نبود زندگی ارزش پیدا نمیکرد و علاقهی آدمی به زندگی و غنیمت شمردن لحظات آن به واسطه حضور و جود مرگ است.
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچ پیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
مولوی در مثنوی معنوی برای ترس از مرگ نسخهی جالبی دارد و میگوید: اگر میخواهید ترس شما از مرگ کم شود طوری زندگی کنید که دلبستگی به چیزی پیدا نکنید. به میزانی که دلبستگی داریم ترس ما از مرگ بیشتر میشود. مولوی در مثنوی از هفت عالم نام برده است و میگوید که اگر این عوامل در زندگی شما حضور داشته باشند، ترس شما از مرگ کاهش پیدا میکند یا حتی از بین میرود.
مصطفی ملکیان طی سخنانی این هفت عالم را از دید مولوی اینگونه برمیشمرد: نخستین عامل آن است که بودا برای نخستین بار مطرح کرد؛ بودا در باب کل درد و رنجها -نه تنها درد ترس از مرگ- چهار سؤال را طرح کرده بود؛ 1- درد و رنج چیست؟ 2- خاستگاه درد و رنج در زندگی انسان چیست؟ 3- راه کاستن از درد و رنج چیست؟ 4- چه عملی درد و رنج ما را میکاهد؟ پاسخ او به این سؤالها، چهار حقیقت آیین بودا را شکل داد.
بودا در پاسخ به این سؤال که «خاستگاه درد و رنجهای بشر چیست؟» تنها یک پاسخ میداد و میگفت: خاستگاه درد و رنجها، «خواستنهای ما» یعنی «دلبستگیهای ما» است. او میگفت که نخواهید تا درد و رنج نبرید، دل نبندید تا درد و رنج نبرید.
به میزانی که دل میبندید درد و رنج میبرید و به میزانی که دلبستگی خود را از موجودات کاهش دهید درد و رنج شما کاهش مییابد. بودا در مقابل این دلبستگی مفهوم عشق را قرار میداد و میگفت: «دلبستگی نه، عشق آری». او بین عشق و دلبستگی تفاوت قائل بود و میگفت: «کمترین درد و رنج ممکن از آن کسانی است که بیشترین عشق را به موجودات دارند و کمترین دلبستگی!»
اما درباره یک نوع درد و رنج خاص به نام «ترس از مرگ»، مولانا نیز میگوید: اگر میخواهید ترس شما از مرگ کم شود طوری زندگی کنید که دلبستگی به چیزی پیدا نکنید. به میزانی که دلبستگی داریم ترس ما از مرگ بیشتر میشود. در نگاه عرفا همچون مولانا دنیا مکان لذت بخشی است و هر چه ما از خوشیهای دنیوی لذت ببریم وداع با دنیا و دل کندن از آن دشوارتر شده و طبعاً ترس ما از مرگ هم بیشتر میشود.
نکته دیگر این است که هرچه خودشیفتگی در وجود ما افزایش پیدا کند ترس از مرگ هم افزایش پیدا میکند. در این نوع تفکر، باید هرچه میتوانیم به دیگران بها دهیم و خود را مانند دیگران و حتی پایینتر از آنها بدانیم.
مسأله دیگر تحمل رنج است؛ مولوی یک استدلالی دارد و میگوید که مرگ تکهای از رنج است. اگر شما با تکه تکههای مرگ آشتی کردید با کل آن هم که نامش «مرگ» است آشتی خواهید کرد:
دان که هر رنجی زمردن پارهای است/ جزو مرگ از خود بران گر چارهای است
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت/ دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ گر گشت شیرین مر تو را/ دان که شیرین میکند کل را خدا
بنابراین اگر با هر درد و رنجی که در زندگی ما بوجود میآید کنار آمده و آشتی کنیم با مرگ نیز میتوان کنار آمد.
بحث دیگری که مولانا مطرح کرده این است که میگوید هرچه اخلاقیتر زندگی کنیم ترس ما از مرگ کمتر میشود:
ای که میترسی ز مرگ اندر فرار/ آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
زشت روی توست نی رخسار مرگ/ جان تو همچون درخت و مرگ برگ
انسانی که از مرگ میترسد در واقع از چهره خودش میترسد.
نکته دیگر این است که تا زمانی که میخواهیم در زندگی خود نادانستهها را به دانسته تبدیل کنیم و نه دانستهها را به کرده، ترس از مرگ بیشتر میشود. مولانا معتقد بود که از تبدیل نادانستهها به دانستهها ترس ما از مرگ نمیریزد؛ بلکه با تبدیل دانستهها به کرده است که این ترس کاهش مییابد. همانطور که امام فخر رازی در آستانه مرگ خود میگفت که هرچه با پای عقل بیشتر جلو رفتیم بدتر شد!
مولانا همچنین معتقد است که هر که عشق به خدا –و نه فقط باور به وجود خدا- در دلش بیشتر شد ترس از مرگ در وجود او کاهش پیدا میکند.
نکته دیگر باور به وجود جهان دیگر است که ترس از مرگ را کاهش میدهد. هر اندازه ما باورمندتر شویم نسبت به اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد ترس از مرگ کاهش پیدا میکند.