پایگاه خبری / تحلیلی نگام_ سرور کسمایی در آخرین رمان خویش، «شام آخر» زندان و شکنجه را با واقعیتهای موجود از دروغ و ریا و چپاول حاکم بر ایران گره میزند تا با چنین دستمایهای، هستی انسان زخمدیده ایرانی را به داستان درآورد.
به گزارش دویچهوله، رمان «شام آخر» در یک روز اتفاق میافتد؛ در سه فصل. با «طلوع» آغاز، با «ظهر» ادامه مییابد تا در «غروب» به پایان برسد. پایان آن اما نقطه پایان نیست، آغازیست در ذهن خواننده تا ببیند و به یاد داشته باشد چگونگی تاراج هستی انسان ایرانی را.
شام آخر واپسین روز است از زندگی راوی داستان. او را که در زندان «جنتلمن» مینامند، پس از گذراندن ۲۷۶۴ روز زندان، با یک دنده شکسته برای اعدام به سلول انفرادی منتقل کردهاند. در آخرین ساعات زندگی به گذشته خویش میاندیشد، به کارنامه زندگیاش؛ آنچه که انجام داده، و آنچه که در سرش میگذرد. شاعریست که در نخستین سالهای جوانی در مخالفت با رژیم به بند گرفتار میآید، به زیر شکنجه تا آنجا که توان تن اجازه میدهد، مقاومت میکند، پس آنگاه میشکند. سخنانی بر زبان میراند تا سخنانی دیگر را همچنان راز نگاه دارد. و همینجاست که حادثه اتفاق میافتد. در مصاف تن با تازیانه، آنکه بشکند، در حکم او شاید «تعلیق» ایجاد گردد، «آدم تعلیقی» اما در نظر مأموران اطلاعاتی در شمار «فرقه طنابیون» باید همیشه طناب دار را دور گردن خویش احساس کند. این مأموران امنیتی هستند که هر وقت اراده کنند، میتوانند این طناب را شُل و یا سفت کنند. بنابراین «اینجا هم مثل زیر هشته، هرچی ما بهت بگیم، انجام میدی! بگیم صدای گاو درآر، درمیآری! بگیم چاردستوپا راه برو، راه میری! بیرون هم خودتو توی زندون بدون…» آنکه این پند به گوش نگیرد، از زندان آزاد هم که شده باشد، آسوده نخواهد زیست. به همین سادگی روزی میتوانند «جسد حلقآویز شدهاش را تو حمام خانه پیدا کنن».
تمامی آرزوی راوی در این چند ساعات پایانی عمر این است که «دو سر ریسمان بریدهی زندگیام را بیابم و به هم گره بزنم.» شعری از بودلر را با نوک قاشق بر دیوار سیمانی بند حک میکند؛
درهای پنجره را خواهم بست
تا شبانه بنا کنم
قصرهای افسانهای خود را…
میگوید: «آنقدر خاطره دارم که گویی هزار سال عمر کردهام». و حال میکوشد در همین راستا، «قصرهای افسانهای خود را» از میان خاطرهها و آرزوها، در بودوباش هستی خویش، تا طلوع آفتاب فردا که اعدام خواهد شد، بنا کند.
شعر بزرگترین عشق راوی است در زندگی. دوستی شاعر به نام حبیب دارد که از دانشگاه سوربن فرانسه دکترای ادبیات دریافت داشته و تخصص او در اشعار بودلر است. راوی از طریق او با ادبیات فرانسه و اشعار بودلر آشنا شده است. این دوست که از نظر سیاسی نیز همفکر اوست، سالها باهم در زندان بودهاند و پیش از او اعدام شده است. حبیب پیش از اعدام به رسم یادگار، یک قوطی عاج با نقش مینیاتور را که برای همسرش ساخته، به همراه عکسی از پسر و همسرش به او میسپارد. او روسری آبی همسر خود را نیز به همراه ساک کوچکی از او در این لحظات با خود دارد. راوی تا سالها در زندان فکر میکرد که رازهایی تشکیلاتی همچنان راز ماندهاند، اما در روزهای آخر درمییابد که چنین نیست، «بودلرخوانی»هایش در زندان نیز به همراه استاد، نتوانسته بود بر این رازها سرپوشی باشد. راوی فکر میکرد در بازجوییها با کوتاه آمدن او بود که همسرش بازداشت نشد و سرانجام توانست از کشور بگریزد. حال اما بر این موضوع نیز مشکوک است. فکر میکند عوامل اطلاعاتی رژیم بیش از آنچه که او فکر میکرد، میدانند و در همین راستا او میبایست به هر چیزی از جانب آنها مشکوک مینگریست.
بیش از نیمی از «شام آخر» در ذهن راوی میگذرد؛ واقعیت و خیال، آنچه که اتفاق افتاده و آنچه که ذهن راوی در خواب و بیداری ساخته است. در همین حوادث ذهنی است که راوی از در زندان خارج میشود تا به زندگی عادی بازگردد. در بیرون از زندان، هنوز خود را بازنیافته، به دام گروههای مافیایی رژیم گرفتار میآید و درمییابد که هر جناحی از این رژیم تشکیلات مافیایی خودش را دارد و حکومتی در حکومت تشکیل داده است. و همین حکومتهای خودمختار هستند که اقتصاد کشور را از حمل و نقل مواد مخدر و اسلحه گرفته تا صادرات و واردات در دست دارند. همینها که زمانی با تازیانهای در دست، یک پایشان در زندان و شکنجهگاهها بود تا پای مخالفان را شیار بزنند و طناب دار بر گردنشان بیفکنند، حال پای دیگرشان در اسکلههای تجاری قرار دارد؛ همراه کاروان حمل مواد مخدر، و در زدوبندهای داخلی و خارجی. راوی نیز در حوادثی که در ذهن او اتفاق میافتد به دام یکی از همین گروههای مافیایی میافتد. به زندانی در زندان گرفتار میآید و در کنار پاسدارانی قرار میگیرد که همهچیز را کنترل میکنند، بیآنکه بدانند خود کنترل میشوند.