کانت در مورد آزادی تعریف شده در روانشناسی و آزادی فرارونده[استعلایی] میگوید: اگر چه در حوزه روان شناسی ما با قسمی آزادی همراه هستیم و اگرچه این آزادی همانند علیت در مکان نیست، باز هم این نوع آزادی با قسمی لزوم فیزیکی همراه است این لزوم به این معناست که این نوع آزادی در زمان حاصل میشود واین زمان نیز تابع زمان پیش از خود است و این تفاوتی با علیت در قلمرو مکان نمیکند و از اینرو با آزادی فرارونده همراه نیست«آزادی فرارونده، رهایی از همه چیزهای تجربی و در نتیجه رهایی از کل طبیعت است؛ چه طبیعتی که موضوع حس درونی و فقط در زمان است؛ و چه طبیعتی که موضوع حس بیرونی و در زمان و مکان است، بدون این آزادی هیچ گونه قانون اخلاقی و هیچ گونه مسئولیت اخلاقی ممکن نیست» (نقیب زاده،۱۳۷۴،۳۲۹).
بنابراین کانت گشودن تناقض ظاهری بین مکانیسم طبیعت و آزادی را با تفاوت قائل شدن بین دو کاراکتر مادی و معنوی انسان حل میکند. انسان وقتی مجبور است که تحت ضرورت سازوکار کور طبیعت قرار بگیرد و وقتی آزاد است که تحت قانون اخلاق قرار بگیرد. کانت نیروی وجدان را معیار و محک آزادی انسان میداند. ازاینروست که آزادیای که در عرصه تجربه و خرد نظری به طور پروبلماتیک و منفی وجود داشت در عرصه اخلاق صورت متّعین و مثبت به خود میگیرد و این چنین است که صورت برتر از حس(نومن) در پس پشت رفتار ما به مثابه قسمی کردار ظاهر میشود و ما با وجود او هست که آزاد هستیم، اوست که رفتار ما را جهت میدهد.
اکنون وقت آن است که آزادی سیاسی واجتماعی را از منظر کانت واکاوی کنیم. درست است که نوشتههای سیاسی کانت در حد نوشتههای وی در حوزه معرفتشناسی و فلسفه اخلاق نیست اما چند رساله کوتاهی که در دوره پسا نقادی نوشت نشان از دغدغه و دقت سیاسی وی دارد. هیچ چیز به اندازه انقلاب آمریکا و بویژه انقلاب کبیر فرانسه وی را دگرگون نکرد. بنابراین دلبستگی کانت به سیاست بسی بیش از آن است که یک دلبستگی سطحی و گذرا باشد. یاسپرس در این باره میگوید:«فلسفهای که نخستین و آخرین سخنش درباره انسان است باید هم هر چه ژرفتر به سیاست بپردازد.؛ و راستی را کانت یک اندیشنده سیاسی طراز اول بود. فلسفه کانت برای همه انسانهاست، میخوهد به انسان بیاموزد که چگونه باید مقامی را که در جهان هستی برایش مقرر شده، به دست آورد. سیاست او به سعادت آدمیان در جهان میپردازد و در حالی که همه شهرهای آرمانی و ایدئولوژیها را به کنار مینهد، در جستجوی شناختن آن است که در این وضعیت، چه چیز ممکن و چه چیز درست است»(یاسپرس،۱۳۷۲ ،۲۴۷).
یک چیز در تمام فلسفه کانت همواره حضور دارد و آن خرد است. خرد خود بنیاد انسانی نه تنها در حوزه شناخت بلکه در حوزه اخلاق،سیاست،حقوق، تاریخ و دین نیز حضور پر رنگ دارد. انسان به یاری خرد خود در جامعه زندگی میکند و نه تنها خود را پرورش میدهد بلکه به یاری دیگران جامعه را نیز میسازد انسان نباید کار خود را چون چیزی که هست آغاز کند، بلکه به مثابه چیزی که باید باشد، آغاز کند. انسان چون از یک طرف در طبیعت میزید، و از طرف دیگر تکلیف اخلاقی او را ملزم به تبعیت از چیزی میکند که تابع لزوم طبیعت علی و معلولی نیستند، از اینرو اعمال او همواره بین میل و تکلیف در کشاکش هستند؛ که در نهایت باید انسان همچون یک باشنده معنوی و آزاد از وسوسههای مادی تجربه زندگی کند و خود را به مقام انسانیت برساند.
مفاهیم کاربردی در فلسفه سیاسی و فلسفه حقوق رابطهای نزدیک با هم دارند؛ وی در کتاب درسگفتارهای فلسفه اخلاق که بعد از مرگش منتشر شد درباره حق میگوید: «حق تا آنجا که دال بر حجیت است عبارت است از انطباق رفتار با قاعده حق، تا آنجا که رفتار با قاعده اراده یا امکان اخلاقی، در تضاد نباشد، و آن هنگامی است که رفتار با قانون اخلاقی در تضاد نیست»(کانت، درسگفتارهای فلسفه اخلاق،۱۳۸۰ ،۵۶). حق در این تعریف از کلیه مفاهیم خارجی و بیرونی پیراسته شده است و فقط برآمده از عقل عملی است. وی در کتاب فلسفه حقوق در تعریف حق میگوید«حق عبارت است از مجموعه شرایطی که به موجب آن گزینش یک نفر میتواند طبق قانون کلی اختیار با گزینش فرد دیگری متحد شود»)کانت، فلسفه حقوق،۱۳۸۰،۶۶). اما از آنجا که امکان دارد که افرادی باشند که از آزادی و اختیار خود سواستفاده کنند و حق یکی از طرفین را ضایع کنند ما نیاز به یک حق الزام کننده داریم تا اختیار لگام گسیخته ما را محدود کند و آن حق قطعی است «حق قطعی میتواند به عنوان امکان یک حق الزامآور کاملا متقابل، که طبق قانونهای کلی با اختیار هر کس هماهنگ است، تصور شود»(همان،۶۷).
محور اصلی فلسفه حقوق کانت حق است؛ حق و قدرت الزام یک چیز هستند، این یعنی اینکه بین حق و قانون(قدرت بیرونی) پیوندی وجود دارد. البته این بدان معنا نیست که الزام خارجی اختیار انسان را از بین ببرد. حق جایی است که الزام خارجی(قانون) با آزادی انسان هماهنگ باشد. از طرف دیگر حق با تکلیف نسبتی متضایف دارند و این رابطه مشروط به بودن آزادی است و چون چنین است متناقض خواهد بود اگر یکی از سه مفهوم حق، تکلیف و آزادی بدون دیگری باشد. کانت حق را به دو قسم اصلی خصوصی و عمومی تقسیم میکند. حق خصوصی مثل حق مالکیت. اما مفاهیم آزادی، عدالت، جامعه مدنی، حق تساوی و حقوق بینالملل در حوزه حقوق عمومی بررسی میشوند. کانت در تعریف حقوق عمومی میگوید: «مجموع قوانینی که ایجاد یک وضعیت حقانی توسط آنها مستلزم تعمیم همگانی آنهاست ـ پس این حق عبارت است از یک نظام قانونی برای یک ملت، یعنی گروهی از انسانها که چون در روابط متقابل با یکدیگر قرار دارند و میخواهند در یک وضعیت حقانی متحد شوند به قوانینی نیاز دارند تا با استفاده از آن از حقوق خود بهرهمند شوند»(همان،۱۶۶).
کانت علاوه بر حق حکومت و حق ملی، از حق بینالملل نیز دفاع میکند. و قائل است که مفهوم قانون بر هر سه این مفاهیم حکمرانی میکند. قانونی که برآیند آزادی و اختیار انسانهاست. این سه مفهوم با هم رابطه متقابل دارند. یعنی اگر بر حکومت و وضعیت ملی قانون حکم براند بالضروره به حق وضعیت بینالملل نیز همان قانون حکم میراند. این مطلب نشان میدهد که کانت یک متفکر بومی نیست و به فرهنگ ملی خود تعصب ندارد و قائل است که انسان در همه جا و در همه زمانها از آزادی برخوردار است و قانون که برآمده از خرد عملی است بر آنها حکم میراند. حق و دولت در نزد کانت عمیقاً به هم پیوستهاند؛ از نظر وی، حق قانونی و مشروع تنها در دولت وجود دارد و دولت تنها هنگامی صاحب مشروعیت است که دولتِ قانون باشد. غایت حق و دولت در آن است که جامعه اخلاقی متشکل از افراد آزاد را سامان دهد و تحکیم کند. دولت برای کانت از یک طرف ابزار آزادی است و از طرف دیگر نتیجه تأثیر پایدار طبیعت؛ چنانچه این تأثیر پایدار طبیعت وجود نداشت، افراد، همه انسانهایی اخلاقی بودند که اصولا نیازی به نظمی بیرونی(دولت) نمیداشتند و در واقع به صلح پایدار دست یافته بودند.