نگاهم کن جانا، کمی دریچهٔ سرزمین همواره آشنای صورتت را بر من بگشای!
غریبه نیستم، من همانم، همان که مرا جان و جهان میخواندی! بازهم مرا نشناختی؟ نه؟ تعجبی نکردم، نگاهم کن ، چشمانم را بیشتر، بازهم مرا نگاه کن، باران زندگی را بر سرزمین خشکسال صورتم بباران؛ شاید آنگاه مرا بهخاطرآوردی؛ تغییر کردهام، بعد از تو من خودم را گم کردم، چهرهام که جای خود، بعد از آن شب، هیچ چیز مرا به تحیر وادار نمیکند؛ میدانی، کسی که از عشق کسی بگذرد هرکاری میتواند بکند، هر چه از او سر بزند جای تعجب ندارد،
آن شب، مثل تمام شبهای بهتزده و مه گرفته و باران زدهِ در رمانهای عاشقانهای که آخرش به گریههای زخمدار و یک عمر تنفر از باران ختم شد نبود؛ آن شب، مثل تمام شبهای دیگر این جهان رمزآلود بود؛ آری! جهان من بعد از رفتن بیخبرت رمز آلود شد. آن شب، خدا بود نگاهمان میکرد، تو بودی، نگاهت بود، اما سردتر از همیشه، دستانت بود، اماخالی از عشق؛ بخدا که من وقتی چشمانت را دیدم، همان لحظه قلبم فروریخت، بخدا که تا آخرش راخواندم، نفسم گرفت، بغض، چاقوی قتلش را زیر گلویم فشار داد و من هیچ نگفتم، هیچ نگفتم و نگاهت را تماشا کردم؛ آن شب، من بودم، شب بود، آسمان هم آرام بود حتی باران هم نمیبارید؛ من بودم و یک عمر حرف درسراچه ذهنم من بودم و تمام وجودم را سراتونین و اکسی تونین فرا گرفته بود، آن شب، قهوههایمان یخ کردند،
من دیدم که شعرهایم فرو ریختند، دیدم که غرورم تکه تکه شد، دیدم که لبخند روی صورتم در حال جان دادن بود؛ جانا، مرا بخاطر آوردی؟ حال خودت را بخاطر بیاور، تو حتی خودت را هم نمیشناسی، نه میشناسی اما خودت را بعد از من میشناسی، خودت را قبل از من به خاطر بیاور… نمی توانی مگر نه؟ اما صبر کن، من میتوانم از شبی برایت میگویم که آمدی، باران را بهانه کردی، رزها را واسطه کردی مرا به جان شعرها قسم دادی و با نگاهت قلبم را نه ، تمام وجودم را ربودی من قبل از تو مینوشتم، از عشق مینوشتم،از وصال مینوشتم، از هرکه جان را زندگی میبخشد مینوشتم، قبل از کاغذ و خودکار بهانهٔ چرخیدنم در دنیای عاشقیت بودند تو هم شعر رامیشناختی ، عشق را بلد بودی، در آغوش گرفتن قلم را بلد بودی، اما من الان شاکیام، من از تمام واژهها شکایت دارم از تمام آن واژههایی که به عشق خیانت کردند. ببینم در مکتب شما آیا شکایت کردن از واژگان قانونیست؟ اگر دست من بود قانون را دوباره مینگاشتم اگر من قاضی بودم، تمام شعرهایی را که قلب کسی را به عشق مبتلا میکردند و بعد رهایش میکردند را تبعید میکردم بعد از تو عشق ،را در وجودم دار زدم، قلمم را محروم کردم از هرچه نوشتن از دوست داشتن است، فقط حق نوشتن از خیانت را دارد، تا حرفهایش برسد به دست تمام آنهایی که به جهان پاک عاشقیت گند زدند، تا به تمام مردم بفهماند کسی که بعد از عشق کسی نفس میکشد، زنده نیست! او سالهاست که مرده است. میان همان ترانههایی که هوای عاشقیت را بر سر آدم میزنند میان همان عکسهای خاک خورده داخل آلبوم که هر دم آدم را هزاربار میکشند قلمم مینویسد تا مردم بمانند ، در عشق بمانند، تا رفتن را بلد نباشند تا وقتی که پای رفتنشان لنگ میزند وارد دنیای عشق و عاشقی نشوند…
جان دلم! هنوز هم آبی را دوست داری؟ پیراهن چهارخانه را چطور؟ من دیگر لباس آبی نمیخرم، آبی را هم همراه خاطراتت،همراه احساسم، همراه سلیقهام در لباس، پشت همان میله های چهارخانهی پیراهنت زندانی کردم.
راستی ، میانه ات با موسیقی چطور است ؟ هنوز هم صدای پیانو تو را به یاد موج موهایم می اندازد ؟گمان نکنم ، چون که من دیگر موهایم را بازنمیگذارم ، هر روز صبح زود آنها را به دارمیکشم ؛ آن روز وقتی در خیابان تنهایی هایم غرق بودم ، ماشینی رد شد ، و تمام خاطراتت را به خورد احساسم داد ، و من فهمیدم موسیقی ها هم خائن اند ، دوره می افتند در خیابانها و تنهایی پخش میکنند ؛من که دیگر موسیقی گوش نمیکنم ، آری میدانم ، بدون موسیقی زندگی جریان ندارد ،میدانم حکم نفس را دارد ، اما تو که خوب میدانی من زندگی نمیکنم ، اما هرزگاهی در میان مرگم به صدای آب و آواز پرندگان گوش میسپارم ، آنها کمتر مرا یاد تو می اندازند ، تو حتی بعد از آن همه سال عطرت را هم عوض نکرده ای ، عطرها عطر ها خائن ترین عنصر های عشق اند ، هرچه را هم که بشودفراموش کرد، عطر آن کسی را دوست داری را نمیتوانی و من هرگز نتوانستم عطر چشمانت را از یاد ببرم ، حرف های من ، دردهای من ، بغض های من ، تمام شدنی نیست و من تا لحظه مرگم از رفتنت مینویسم حرف زیاد است ، سوال زیادترجالی خالی ات گنگ است ، گنگ میماند ،رفته ای و یک عمر است نمیدانم چرا مرا در این دنیای پر هیاهوی نامرد تنها گذاشته ای تو رفتی و غمت پایان من شد…
و مولانا استخوان های مرا در هم شکست وقتی خواند
ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده
اگر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده