✍️ هادی خسروشاهین
در دسامبر آخرین ماه سال رومی، مردمان باستان در گرامیداشت پادشاه اسطورهایشان کارناوال شادی برپا میکردند. گفته میشود در عصر طلایی سلطنت ساتورن از بردگی و مالکیت خبری نبود و مردمان در همه چیز مشترک بودند واز همین رو همه منزلتها و مراتب اجتماعی درهم ریخته بود.
به همین دلیل رومیان باستان در مراسم بزرگداشتی که به جنگ کیوان شهره بود همه چیز را در وضعیت وارونگی قرار میدادند یعنی به بردگان آزادی بیحد و حصری داده میشد؛ آنچنان که نتوان میان طبقات آزاد و برده تمایز قائل شد. در هنگامه این کارناوال بردگان میتوانستند به اربابشان پرخاش و همانند آنها عیش و نوش کنند و در وقت شام بر سر میز کنار اربابانشان بنشینند و حتی این اربابان بودند که به آنها بر سر میز غذا خدمات ارائه میدادند.
از هفدهم تا بیستوسوم دسامبر علاوه بر حوزه عمومی در هر خانهای و هر آن چیزی که به ساحت امر خصوصی مرتبط میشد، جمهوریت حکمفرمایی میکرد؛ آنچنان که بردگان مناصب عالی را در خانه در اختیار میگرفتند، بر اربابان فرمان میراندند و حتی قانون وضع میکردند. این وضعیت وارونگی تقریباً نمونهای کوچکشده از روایتهایی بود که از عصر ساتورنالیا نسل به نسل بازگو شده بود از همین رو ساتورن را سلطان هرج و مرج میخواندند؛ آنچنان که یونانیان این اصطلاح را برای کرونوس پادشاه باستانی خود استفاده میکنند.
ویژگی مشترک حکمرانی این دو پادشاه یکی در روم و دیگری در یونان این بود که انسان کاری جز خوردن و نوشیدن و سرگرمی نداشت اما اسطورهها تنها در کتابها و در میان سطور و جملات باقی نمیمانند و میل به گریز از زندان متن دارند. از همین رو دراماتیزاسیون میشوند تا ردپایی در عالم واقع بیابند.
به نظر میرسد یکی از مهمترین مصادیق نمایشیشدن وضعیت وارونگی در تاریخ معاصر جهان، روسیه سراسر دهه 1990 باشد.
اگرچه یلتسین عصر طلایی برای روسها برپا نکرد و همچون ساتورن موجبات رونق اقتصاد و شادمانی بیحد و حصر مردمانش را فراهم نکرد اما از حیث وضعیت وارونگی او یقیناً خود را یک ساتورنالیای دیگر میدانست؛ سیاستمداری که هم خود جز خوردن و نوشیدن و عیاشی حِرفَتی نداشت و نه مردمانش جز این مشغولیات دیگری در زندگی داشتند.
از همین رو روسیه متصلب و مقتدر و استبدادی (قبل از فروپاشی شوروی) به ناگهان تبدیل به کشوری پرهرج و مرج، ازهم گسیخته و فاسد شد؛ اقتصادش رو به افول گذاشت و بسیاری از کسانی که در دوره کمونیستها حداقل دستشان به دهانشان میرسید، به فقر و فلاکت افتادند.
یلتسین به راستی فرمانروای آنارشیکدوست روسیه به حساب میآمد و فرمان راندن توام با هرج و مرج باعث میشد که همه مراتب و منزلتهای اجتماعی و سیاسی در این کشور منقلب شود. در واقع حاکم واقعی نه در کاخ ریاستجمهوری بلکه در اتاقهای تاریک بینام و نشان حضور داشت.
کشور به دست باندهای مافیایی افتاده بود که هر کجا میخواستند- همسو با منافعشان- آن را میکشاندند. خروجی این وضعیت ناامنی، جداییطلبی، فقر، فساد و هرج و مرج تمامعیار بود. شاید نمونه معاصر این وضعیت در روسیه را بتوان با عصر نیکولای دوم مقایسه کرد. اما در سال 1999 روسها به آنچه همواره در طول تاریخشان دوست میداشتند، رسیدند: حاکم مقتدر.
نقشآفرینی پوتین در روسیه قابل قیاس با آن چیزی است که وسپاسین، نیتوس و دومیتین در امپرتوری روم انجام دادند و این امپراتوری را به دوره پایداری و ثباتش بازگرداندند. پوتین خیلی زود خاطرات دوران حکومت شکوهمند ایوان مخوف را در اذهان روسها زنده کرد. فردی که با نافرمانی و عدم پرداخت خراج مغولها بنیانهای کشوری را که امروز روسیه خوانده میشود، پایه گذاشت.
از حیث اسطورهشناسی و نمادشناسی او را میتوان حتی هرکول روسیه خطاب کرد- هرکول قهرمان و پهلوان افسانهای روم و یونان باستان بود- هرکول روسیه از خوانهای پرمشقت و طاقتفرسایی گذر کرد تا سرانجام بر همه آن ناکامیها و تاریکیها که بر روسیه پس از فروپاشی شوروی سایه انداخته بود، غلبه کند. با این همه پوتین فقط نماد و مظهر قدرت شگفتانگیز، شجاعت و شکوه نبود.
بلکه همه اینها را با چاشنی عقل و خرد نیز همراه کرد همچون نقشی که آتنا در تاریخ اسطورهای روم ایفا میکرد. به هر حال پوتین را با هر عنوان و نامی بخوانیم و با هر چهره اسطورهای مقایسه کنیم یک چیز در مورد وی مسلم است؛ پوتین نقش بیبدیل و بیتکراری در بازگرداندن شکوه و اقتدار داخلی و خارجی به روسیه داشته است. به همین دلیل اندیشمندان علوم سیاسی همواره در تکاپو بودند تا تفسیر و تبیین تئوریک از واقعیت روسیه امروز ارائه کنند.
در اواخر دهه 1980 و همینطور سراسر دهه 1990 رفتار چینیها در عرصه سیاستورزی باعث شد تا واژهای در ادبیات علم سیاست تحت عنوان اقتدارگرایی لیبرال جا بیفتد. مقصود از این اصطلاح این بود که چینیها توانسته بودند ضمن رعایت استانداردهای مرتبط با اقتصاد بازار در سیاست همچنان به شیوه اقتدارگرایانه خویش عمل و از اشاعه آزادی اقتصادی به ورطه سیاست جلوگیری کنند. این منطق مبلغ شیوهای بود که در آن بورژوازی اقتصادی شکل میگرفت ولی در عین حال اقتدار حاکمان سیاسی و انسداد در حوزه قدرت تداوم مییافت.
به همین دلیل به تدریج در محافل آکادمیک این نظریه مطرح شد که رابطه اینهمانی میان آزادسازی اقتصادی و آزادسازی سیاسی وجود ندارد یعنی میتوان در عرصه اقتصادی به لیبرالیسم تن داد ولی در عرصه سیاست کماکان اقتدارگرا و ضدلیبرال باقی ماند. این الگوی نظری و کاربردی نیز به طور طبیعی از همان ابتدای به قدرت رسیدن پوتین در سال 2000 در دستور کار قرار گرفت؛ عرصه رقابتی در اقتصاد شکل گرفت، شرکتهای بزرگ دولتی، خصوصی شدند تا از دل آن اقتصاد روسیه و به تبع آن مردمان این کشور روی خوش ببینند.
این اتفاق تقریباً از سال 2008 تا 2014 به طور ملموس در روسیه تجربه شد؛ عصر طلاییای که روسها پس از مدتهای مدید معنای واقعی رفاه را چشیدند اما به زودی مشخص شد آن جداسازی میان اقتصاد و سیاست آنچنان که متفکران غربی میپنداشتند، زودگذر و کوتاهمدت بوده است.
همانطور که آزادسازی اقتصادی به رفاه و توان اقتصادی روسیه و چین کمک میکرد، تاثیر بلافصلش نیز بر میزان و گستره قدرت در عرصه سیاست به نمایش گذاشته میشد. اقتصاد بالندهتر، حاکمان را هم مقتدر میکرد و چه کسی است که نداند سرریز شدن قدرت سیاسی روزی دامن همه حوزههای اجتماعی و اقتصادی را خواهد گرفت.
در واقع این آینده قطعی و حتمی است که اگر بر قدرت سیاسی قید و بندی زده نشود، همزمان با صعود و فرازش همه نیروهای رقیب را میبلعد و به تمامی به عرصههای حیات اجتماعی چنگ خواهد زد.
همینطور که در چین شیجینپینگ اخیراً دفتری برای نظارت و هدایت ایدئولوژیک بخش خصوصی تاسیس کرده است تا چرخه انباشت سرمایه در این بخش به کنترل کامل دولت بیفتد، پوتین نیز با اصلاحات در قانون اساسی در تدارک آن است که نقش دولت را در اقتصاد علاوه بر شکلدهی به الیگارشی اقتصادی در سالهای اخیر پررنگتر کند.
ظاهراً او ترجیح میدهد در مسیر اقتصاد سوسیالیستیتر و بستهتر حرکت کند همانطور که در عرصه سیاست چنین کرده است. ظاهراً نسخه اقتدارگرایی لیبرال روزهای پایانی حیات خود را سپری میکند.