منبع: ایران وایر
قاضی «محمد شهریاری» میگفت وزارت اطلاعات فشار زیادی روی او گذاشته است تا پرونده ما پنج نفرِ باقیمانده دوباره تحویل آنها داده شود تا آنها ما را اعدام کنند. اطلاعات گفته بود آنها باید جوابی برای خانوادههای شهدا و افکار عمومی داشته باشند. شهریاری میگفت من تلاش میکنم همه آزاد شوید اما باید صبر کنید. میگفت به آنها یک ماه فرصت دادهام اگر مدارک و شواهدی دال بر گناهکاری شما دارند، ارایه دهند، در غیر این صورت من شما را هم مثل بقیه آزاد میکنم.
قاضی پرونده شما «ابوالقاسم صلواتی» بود. اولین بار چه زمانی او را ملاقات کردید و در دادگاه چه گذشت؟
• یک روز پنجشنبه یا جمعه، به نظرم اوایل مرداد ۱۳۹۲ بود که برای اولین بار من را به دادگاه انقلاب نزد قاضی صلواتی بردند. روز تعطیلی دادگاه انقلاب بود. وارد اتاق دادگاه که شدم، صلواتی همین که من را دید، گفت چهطوری مایکل؟ گفتم من مایکل نیستم، کاری نکردهام و بیگناهم. صلواتی گفت میدانی من کی هستم؟ گفتم نمیدانم. گفت صلواتی هستم، من را نمیشناسی؟ گفتم خیر. پرسید در تلویزیون هم من را ندیدهای؟ گفتم تلویزیون ایران را نگاه نمیکنم. گفت البته مشخص است که تلویزیون ایران را نمیبینی. مکثی کرد و به سرتاپایم نگاهی انداخت و گفت چرا لباسهایت این قدر کثیف است؟ چرا ریشت این قدر بلند است؟ گفتم آقای قاضی، در زندان به ما لباس نمیدهند، شما دستور بدهید لباس بدهند، من هر روز لباسهایم را عوض میکنم. اگر اجازه بدهند، مرتب حمام برویم، ریشهایم را هم کوتاه میکنم. من دوست ندارم ریش داشته باشم. صلواتی عصبانی شد و گفت یهودی کثیف! اگر یک بار دیگر که میآیی اینجا ریش داشته باشی، از همین پنجره پرتت میکنم پایین.
• او یک برگهای به من نشان داد و گفت این حکم اعدام تو است؛ حکم اعدام تو صادر شده است و اصلا نیازی نیست اینجا بیایی و حرفی بزنی. بر اساس همین شواهد و مدارکی که اینجا دارم، حکم اعدام تو را صادر کردهام اما میخواهم فرصتی به تو بدهم. برگرد با بازجوهایت صحبت کن و چیزی درباره اسراییل بگو که به درد ما بخورد، شاید من در تصمیم خودم تجدیدنظر کنم و اعدامت را حبس ابد کنم. حالا گمشو برو بیرون!
• این اولین دیدار من با قاضی صلواتی بود و بعد من را به سلولم بازگرداندند.
دوباره قاضی صلواتی را دیدید یا دادگاه شما همین چند دقیقه بود؟ بازجوها بعد از این که دیدند در دادگاه اعترافات را انکار کردی، چه کار کردند؟
• من را دوباره به خانه مبله وزارت اطلاعات بردند. این بار اجازه ندادند چشمبندم را بردارم. گفتند مسوولانی اینجا هستند که مایل نیستند تو آنها را ببینی. من را رو به دیوار نشاندند و چند نفر دور من نشستند. یکی گفت شنیدهایم در دادگاه گفتهای بیگناهی. گفتم بله، من بیگناهم و زیر شکنجه چیزهایی را که از من خواستید، گفتم. همان یک نفر گفت دوباره تعزیر میشوی و دوباره همه چیز را خواهی گفت، چرا کار خودت را سختتر میکنی؟ گفتم نزدیک به دو سال است همین مسیر را میروید، من چرا در دادگاه کاری را که نکردهام، گردن بگیرم و اعدام خودم را قطعی کنم؟ یکی از آنها گفت تو را یکشنبه دوباره میبریم دادگاه. در دادگاه به صلواتی میگویی تو این کارها را کردهای و همه چیز را به همین ترتیب که اینجا گفتی، گردن میگیری. بعد حکم اعدامت که آمد، ما که باید اعدامت کنیم، خبر اجرای حکمت را اعلام میکنیم اما اعدامت نمیکنیم و برایت خانه و اتومبیل هم فراهم میکنیم و برای ما کار میکنی.
• گفتم من خودم زندگی و کار و خانه و اتومبیل داشتم و دارم و به قول و قرار شما هم اعتمادی نیست. شما مرا اعدام میکنید. اگر هم به فرض محال این کار را نکردید، حتما باورتان شده است عضو موساد هستم و از من چیزهایی خواهید خواست که من نمیتوانم انجام دهم و دوباره به همین جایی برخواهیم گشت که الان هستیم. بعد از دو ساعت کلنجار رفتن، باز من را به سلول خود در ۲۴۰ منتقل کردند.
بعد از این جریان، دوباره به دادگاه رفتید؟ به شما اجازه دادند وکیل داشته باشید؟
• روز یکشنبه دوباره من را به دادگاه منتقل کردند. بیرون اتاق دادگاه منتظر نشسته بودم تا داخل برویم. آقایی کیف چرمی به دست، لاغر اندام و حدود ۳۵ ساله آمد و کنارم نشست. خودش را معرفی کرد اما اسمش یادم نمانده است. گفت من وکیل تسخیری شما هستم و در دادگاه از شما دفاع میکنم. گفتم هیچ وکالتنامهای برای امضا به من ندادهاند و اصلا شما بدون اینکه من را دیده باشید و حرفهایم را شنیده باشید و بدانید چه بلایی سر من آوردهاند، چهگونه از من دفاع میکنید و چرا زودتر سراغ من نیامدید؟ گفت من خیلی وقت است پرونده شما را میخوانم و میدانم جریان چیست. من پیشتر وکیل تسخیری بسیاری از دو تابعیتیهای ایرانی امریکایی بودهام و آنها را نجات دادهام. شما اتهامات وارده را بپذیر و بقیهاش را بسپار به من! البته این هزینه دارد، تقریبا یک میلیون دلار باید هزینه کنیم تا حکم اعدام شما را حبس ابد تبدیل کنیم. بعد هم عفو رهبری میخورید و میشود ۱۵ یا ۲۰ سال و بعد آزاد میشوید. حالا لازم هم نیست همه این پول را یکجا و نقدی بدهی. گفتم اصلا متوجه هستید چه میگویید؟ من چرا باید کارهای نکرده را گردن بگیرم که تازه بعدش شما رشوه بدهی که جانم را نجات بدهی؟ من اصلا وکیل نمیخواهم. گفت من وکیل تسخیری هستم و در هر حال از شما دفاع میکنم.
بالاخره به درون سالن دادگاه رفتید؟ صلواتی برخوردش چهگونه بود؟
• بله؛ بعد از مدتی وارد سالن دادگاه شدیم. بعد از خواندن قرآن، نماینده دادستان کیفرخواست را قرائت کرد و گفت من یهودی و مامور موساد هستم و عمده اتهامات را همانطور که در بازجوییها ردیف کرده بودند، خواند. بعد قاضی صلواتی به من گفت هیچ دفاعی داری؟ وکیل گفت دفاع میکند که من گفتم خودم دفاع میکنم. گفتم نه مایکل هستم، نه یهودی و نه مامور جایی. به شدت شکنجه شدهام و همین الان که دارم اینجا صحبت میکنم، تیک عصبی دارم که میبینید. لرزش دست و پا دارم و حالم اصلا خوب نیست که از عوارض شکنجه است. آنچه نماینده دادستان میگوید، اعترافات زیر شکنجه است و من واقعا کاری نکردهام.
• صلواتی گفت اینجا صدها صفحه اعترافات تو موجود است که با دستخط خودت و خیلی روان و تمیز نوشتهای. کسی زیر شکنجه باشد، نمیتواند این قدر تمیز و دقیق بنویسد.
• گفتم آقای قاضی، اینها بارها و بارها نوشته شده، غلطگیری شده و پاره شدهاند و بعد که متن مورد نظر متناسب با سناریوی بازجوها درآمده است، به من گفتهاند بنشین و تمیز و بدون غلط بنویس. به صلواتی گفتم هر برگه از این اعترافات تاریخ دارد و همه هم در اتاقهای بازجویی که دوربین مداربسته دارند، نوشته شدهاند. شما اگر دستور بدهید فیلم یکی از این روزها را برای بازبینی به شما بدهند، درخواهید یافت چند بار این کاغذها دوبارهنویسی شده و چند بار بازجویان خودشان اسامی را به من داده و به من برای نوشتن خط دادهاند.
• من نزدیک به ۴۰ دقیقه از خودم دفاع کردم و قاضی گفت این موارد را بررسی میکند و دادرسی ادامه خواهد داشت و باز به دادگاه احضار خواهم شد.
پس از برگزاری جلسه نخست دادگاه، شما را دوباره به سلولتان در بند ۲۴۰ بازگرداندند. باتوجه به اینکه شما منکر اعترافها شدید، بازجویان دوباره سراغتان نیامدند؟
• نه. اما کمتر از یکماه پس از آن جلسه دادگاه، یک روز یکی از نگهبانهای بند خبر داد که حکم اعدام من صادر شده است و به زودی اعدام خواهم شد. من نمیدانستم دروغ میگوید و عملا همه چیز را پایان یافته میدانستم و منتظر اجرای حکم اعدام بودم. از نگهبان پرسیدم حکم چه ساعتی اجرا میشود؟ گفت احکام اعدام صبحها ساعت پنج اجرا میشود. من از وحشت اجرای حکم، شبها خوابم نمیبرد و تا ساعت پنج صبح منتظر بودم بیایند در سلول را باز کنند و من را برای اعدام ببرند. هر شب که به صبح میرسید، خوشحال میشدم که یک روز دیگر زنده ماندهام. هر صدای پایی در طول شب برای من به معنای صدای پای ماموری بود که برای بردن من به محل اعدام آمده است. دوره بسیار وحشتناکی بود. این بیخوابی هنوز با من است.
این وضعیت بلاتکلیفی و انتظار برای اعدام چه مدت طول کشید؟
• این وضعیت بیش از ۲۰ روز ادامه داشت تا اینکه روزی سراغ من آمدند و به اتاق بازجویی در بند ۲۰۹ بردند. دو نفر آنجا بودند که پیشتر ندیده بودم. گفتند چرا در پرونده شما و در اعترافتتان این همه تناقض دیده میشود؟ من که پس از شنیدن خبر دروغ صدور حکم اعدام، بیش از پیش به هم ریخته بودم و در واقع دیگر نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه امیدی برای نجات یافتن، صدایم را بلند کردم و با داد و فریاد گفتم دیگر چه از من میخواهید؟ هرچه را که خواستید، گفتم و الان هم که به من اعدام دادهاید، قرار است به چه چیز دیگری اعتراف کنم؟ گفتند ما برای کمک کردن به شما آمدهایم و حکم اعدامی هم صادر نشده است. سعی کردند مرا آرام کنند و گفتند چند روز دیگر دوباره پیش من میآیند. چند روز بعد دوباره آمدند. برخوردشان خوب بود و گفتند میخواهیم شما را کمک کنیم. گفتند که گروه قبلی از پرونده کنار گذاشته شده است و ما گروه جدیدی هستیم. گفتم من هیچ اطلاعاتی را ندیدهام که کمک کند اما به هرحال خودتان میتوانید فیلمها را ببینید. گفتم به شدت شکنجه و مجبور شدهام علیه خودم به دروغ اعتراف کنم. آنها به حرفهای من گوش دادند و گفتند وضعیت شما به زودی تغییر میکند؛ تنها حقیقت را به ما بگو. من هم داستان را به طور کامل برای آنها گفتم.
پس از این تحویل پرونده به تیم جدید، قاضی پرونده هم عوض شد؟
• چند روز بعد از این دیدار، من را به یکی از ساختمانهای دادسرای «شهید مقدس» اوین بردند. قاضی «محمد شهریاری»، سرپرست دادسرای جنایی تهران آنجا بود. قاضی شهریاری به من گفت پرونده شما و دیگر متهمان ترورهای هستهای را به من سپردهاند و ما میدانیم شما بیگناه هستید و برای اینکه این پرونده جمع شود و شما آزاد شوید، باید با ما همکاری کنید. از آن روز به بعد، نزدیک به دو ماه، هر هفته چند روز ما را به آنجا میبردند و ما تمام آنچه را رُخ داده بود، از اول تا آخر دوباره روایت کردیم. این بار اما شکنجه و فشاری در کار نبود و ما واقعیت آنچه بر سرمان آمده بود را مینوشتیم. من از همان بار دوم که به آنجا برده شدم، بچههای دیگر همین پرونده را دیدم. خیلیها را دیدم. برخی را از روی عکسهایی که به من نشان داده بودند، میشناختم؛ مثلا «بهزاد عبدلی» را دیدم که قبلا عکس او را به من نشان داده بودند. تعدادی از خانمها را هم دیدم که بر اساس عکسها، از جمله گمان میکنم خانم «مریم زرگر» و خانم «سارا رنجبر» بودند. این را هم یادم آمد بگویم که قاضی شهریاری همان روز دومی که من را بردند آنجا، از من خواست با «ایوب مسلم» صحبت کنم. قاضی شهریاری گفت ایوب مسلم هنوز فکر میکند این ادامه همان روند بازجویی و دادگاه اولیه است و مرتب تکرار میکند من در تیم ترور بودهام و اعتراف کردهام. قاضی میگفت ایوب فکر میکند اگر بگوید چه بلایی سرش آوردهاند و حقیقت را بگوید، باز شکنجه خواهد شد. گفت با او صحبت کن و بگو وضعیت تغییر کرده است چون به هرحال، همه را مجبور کردهاند علیه مایکل که تو باشی، تکنویسی کنند. وقتی ببیند همین مایکل اینجا است و میگوید کلا داستان چیز دیگری است، زودتر میتواند از آن وحشت نجات یابد. با ایوب صحبت کردم و وقتی کمکم باور کرد اینها اطلاعاتی نیستند، شروع کرد به تعریف کردن آنچه بر سرش آوردهاند. یک خانمی هم بود در جمع متهمان که قبل از بازداشت، در ترمینال اتوبوسرانی آرژانتین بلیتفروش بود. او هم خیلی وحشت کرده بود. من با او هم صحبت کردم و گفتم من مایکل هستم و سعی کردم قانعش کنم که این ادامه بازیهای اطلاعات نیست.
اگر شما و چند نفر دیگر به خاطر کار و زندگی در اقلیم کردستان عراق و یا رفتوآمد به آنجا، سوژههای مناسبی برای سناریوی وزارت اطلاعات بودید، سایر متهمان این پرونده بر چه اساسی انتخاب شده بودند؟
• به نظر میرسد بیشتر متهمان پرونده به صرف آشنایی، حتی در حد یک سلام و علیک یا کار اداری و ارتباط ساده اتفاقی با خانم مریم زرگر، به عنوان سوژههای این سناریو انتخاب شده بودند. مثلا آقای «نادر کرباسی» که من چند روزی هم با ایشان همسلول بودم، از سهامداران شرکت مسافرتی «رویال سفر ایرانیان» بود که در سنندج هم دفتر مسافرتی و تعداد زیادی اتوبوس داشت. همین آقای کرباسی که مدیرعامل شعبه شرکت در سنندج بود را به همراه چند نفر از رانندههای شرکت گرفته بودند؛ حتی کسانی که بلیت فروش بودند و به شکلی از این رهگذر با خانم مریم زرگر آشنا شده بودند.
مریم زرگر خودش پیش از بازداشت در چه موقعیتی بود و چرا اصلا وزارت اطلاعات او را وارد این سناریو کرد که تازه بعد آشنایانش را به پرونده اضافه کند؟
• خانم مریم زرگر به عنوان مدیر دفتر، همکار و یا مشاور (دقیق نمیدانم) با یکی از نمایندههای شهر رشت در مجلس شورای اسلامی همکاری میکرد. این آقای نماینده یک شرکت سیاحتی و زیارتی برای عراق داشت. خانم زرگر شرکت زیارتی و سیاحتی این آقای نماینده را مدیریت و اداره میکرد و به خاطر همین کار، با افراد زیادی برای هماهنگی سفرها، بلیت گرفتن و رفتوآمد آشنا شده بود. او در دفتر تلفن خود، شماره تلفنهای آنها را داشت و به نظر میرسد بیشتر این آدمها بازداشت شده بودند؛ مثلا «نشمین زارع» که به همراه همسرش، «فواد فرامرزی» در فیلم اعترافات هم بودند، به طور کاملا اتفاقی با مریم زرگر آشنا شده بودند. در یک سفر از تهران به سنندج، نشمین زارع در اتوبوس کنار مریم زرگر مینشیند و با هم گپ میزنند. خانم زارع به مریم زرگر تعارف میکند و او چند ساعتی میهمان خانه آنها در سنندج میشود و بعد به سفرش ادامه میدهد. آنجا با هم تلفن رد و بدل میکنند. همین حد آشنایی بعدا باعث گرفتار شدن نشمین زارع و فواد فرامرزی شده بود. بهزاد عبدلی و ایوب مسلم هم در مریوان خانم زرگر را دیده و با او آشنا شده بودند و چند تماس ساده تلفنی با هم داشتند. آنها هم به همین دلیل گرفتار میشوند. خود خانم زرگر را واقعا نمیدانم چرا گرفته بودند. شاید چون با یکی از نمایندههای رشت کار میکرد، قربانی تسویه حساب بین نمایندگان و جریانهای رقیب شده بود.
چه زمانی به سلولهای دو نفره و چند نفره منتقل شدید و انفرادی به اتمام رسید؟
• در همان اوایلی که تحقیقات قاضی شهریاری و رفتن ما به دادسرای شهید مقدس شروع شد، ما را به سلولهای دو نفره ۲۰۹ منتقل کردند؛ سلولهایی کمی بزرگتر از انفرادی که از بریدن تیغه بین دو سلول انفرادی درست شده بودند. اولین نفری که با من همسلولی شد، آقای رنجبر بود که به همراه دخترش، «سارا رنجبر»، از متهمان پرونده بودند. سارا رنجبر هم به خاطر دوستی و آشنایی با مریم زرگر در رشت، بازداشت شده بود. البته ما فقط نزدیک به دو هفته با هم بودیم. ما را هر هفته یا هر چند هفته جابهجا میکردند و با کسانی دیگر از پرونده خودمان همسلولی میشدیم. یک «حسین» نامی هم مدت کوتاهی همسلولی من بود. خودش میگفت در خیابان «جمهوری» با دوربین شخصی در حال عکاسی بوده است که بازداشت میشود. بعد به او اتهام جاسوسی زده بودند. او هم به شدت شکنجه شده بود. تا جایی که من فهمیدم، او را نیز وارد پرونده ما کرده بودند. وضعیت روحی مناسبی نداشت و یکبار با خوردن مایع ظرفشویی، سعی کرد خودکشی کند. خودکشی او البته ناموفق بود و چند روز بعد از برگشتن از بیمارستان، او را از سلول من منتقل کردند. برای مدت کوتاهی، کمتر از ۱۰ روز، با ایوب مسلم همسلولی شدم. ایوب هم به خاطر شدت شکنجهها، به لحاظ روحی وضعیت باثباتی نداشت. بعد دوباره برای مدتی تنها بودم. به تدریج از اواخر پاییز ۱۳۹۲ تا اواسط زمستان، به جز من و چهار نفر دیگر از متهمان این پرونده، همه آزاد شدند. من البته مطمئن نیستم؛ ممکن است مریم زرگر هم بعد از آن آزاد شده باشد اما در میان مردان، تنها ما پنج نفر (من، مازیار ابراهیمی، ایوب مسلم، آرش خردکیش، بهزاد عبدلی) ماندیم و مابقی همه آزاد شدند.
شما را چرا آزاد نمیکردند؟ امکانش نبود از قاضی شهریاری بپرسید دلیل نگهداشتن شما چیست و چرا مثل بقیه با قید وثیقه آزاد نمیشوید؟
• قاضی شهریاری در این مدت به ما سر میزد. من از ایشان پرسیدم چرا آزادم نمیکنید؟ شهریاری ابتدا میگفت به ما فرصت بدهید تا به تدریج همه شما را آزاد کنیم. وقتی کم کم از طریق نگهبانها خبر رسید که همه به جز ما پنج نفر آزاد شدهاند، سوالهای ما هم بیشتر شد. قاضی شهریاری یکبار به من گفت که فشار زیادی روی آنها است تا پرونده ما پنج نفر را دوباره تحویل اطلاعات دهند تا آنها ما را اعدام کنند. اطلاعات گفته بود آنها باید جوابی برای خانوادههای شهدا و افکار عمومی داشته باشند. شهریاری میگفت من تلاش میکنم همه آزاد شوید اما باید صبر کنید چون به آنها یک ماه فرصت دادهام اگر مدارک و شواهدی دال بر گناهکاری شما دارند، ارایه دهند، در غیر این صورت من شما را هم مثل بقیه آزاد میکنم.
چه زمانی شما پنج نفر باقیمانده به یک سلول بزرگتر و کنار یکدیگر منتقل شدید؟
• من از زمستان ۱۳۹۲ دوباره تنها شدم تا نزدیکهای اردیبهشت ۱۳۹۳. اوایل اردیبهشت ۱۳۹۳، ما پنج نفر را به یک اتاق مشترک بزرگتر سوییت مانند در بند ۳۵۰ منتقل کردند. ما تا مرداد با هم همسلولی بودیم. مرداد همین سال، ما پنج نفر را با قید وثیقه و سپردن سند آزاد کردند. از من یک وثیقه ملکی ۵۰۰ میلیون تومانی گرفتند. البته در روزها و هفتههای آخر خیلی کلافه بودیم و به خاطر بلاتکلیفی و کش آمدن آزادی خود چند بار هم اعتراض کردیم تا جایی که مسوولان زندان آمدند و قول تسریع در آزادی ما را دادند. به هرحال، به فاصله چند روز همه ما را در روزهای مختلف و جداگانه آزاد کردند. از من تعهد گرفتند که آنچه آنجا رُخ داده چون این پرونده اسرار نظامی است، جایی نباید به هیچ عنوان بازگو شود. بعد فهمیدم اعضای خانواده من را هم برده و از آنها نیز تعهد گرفته بودند. آزادی من البته بدون استرس و نگرانی هم نبود. موقع آزادی تهدیدم کردند که هنوز میتوانیم تو را بکشیم. میگفتند اگر بخواهیم، به راحتی با یک ماشین زیرت میگیریم، فکر نکنی کار ما با تو تمام شده است! من موضوع این تهدید را همان روز پس از آزادی، زمانی که باید به دادسرای جنایی برای امضای برخی اوراق نزد قاضی شهریاری میرفتیم، به ایشان هم گفتم. قاضی شهریاری هم گفت بله از این اتفاقات زیاد افتاده است، باید خیلی مواظب خودتان باشید. این را هم اضافه کنم که در دفتر آقای شهریاری هم از ما تعهد گرفتند که در مورد آنچه بر سر ما آمده و آنچه اتفاق افتاده است، هیچ جا و با هیچ کسی نباید صحبت کنیم.
بعد از آزادی، چهقدر طول کشید که دوباره بتوانید به سر کار و زندگی عادی بازگردید؟
• بعد از آزادی، من بیش از یکسال خودم را عملا در خانه حبس کردم. جز در موارد استثنایی، مثل مراجعه به دادسرای جنایی نزد قاضی شهریاری و یا کار بیمارستانی، اصلا از خانه بیرون نمیآمدم. من با مادرم در شیراز زندگی میکردم و در واقع اصلا جرات بیرون رفتن نداشتم. حتی وقتی به دکتر نیاز داشتم، اغلب دکتر را به خانه میآوردند تا من را ویزیت کند. من حتی برای خریدن سیگار بیرون نمیرفتم. صدای موتور و ماشین نزدیک خانه که میآمد، دچار وحشت زیادی میشدم و مادرم مرا آرام میکرد. فکر میکردم آمدهاند دنبالم دوباره من را ببرند. خیلی استرس داشتم و فکر میکردم واقعا میخواهند من را در خیابان زیر بگیرند. در آن یک سال و نیم، داروهای زیادی مصرف میکردم که بیشتر آنها هم داروهای اعصاب و آرامبخش بودند. اما این وضع قابل ادامه نبود. دنبال کار افتادم و در نهایت در «عسلویه»، در پروژه ساخت یک پالایشگاه در بخش اسکله (متانول کاوه در دیر) کار پیدا کردم. تلخ اینکه اولین باری که وزیر نفت وقت، «زنگنه» برای دیدار از پروژه آمد، من خودم را جایی قایم کردم چون میترسیدم ماموران امنیتی و اطلاعاتی همره او باشند و با دیدن من دوباره داستانی برایم درست شود. این را هم بگویم که در عسلویه از من گواهی عدم سوءپیشینه خواستند. درخواست را در شیراز پر کردم و مادرم پیگیر شد. به مادرم گفته بودند نمیتوانیم تاییدیه بدهیم و باید نزد قاضی شهریاری به تهران بروید. بعد از دو بار رفت و برگشت، یک گواهی برای من صادر کردند که سوء پیشیه موثر ندارد. یعنی حاضر نبودند بنویسند سوء پیشینه ندارد.
شما از وزارت اطلاعات برای دریافت غرامت شکایت کردید؟
• نه، من شکایت نکردم. در آن مدت شاید نزدیک به پنج بار از دفتر آقای شهریاری با من تماس گرفتند که به تهران مراجعه کنم. هر بار که میرفتم، با ترس از اینکه دوباره بازداشت میشوم میرفتم اما خب راهی نداشتم. باید میرفتم. آنجا ماموران اطلاعاتی بودند که از احوالم میپرسیدند و اینکه کجا هستم و چه کار میکنم. فشار زیادی به من میآمد. بارها به شهریاری گفتم دستور بدهید پاسپورت من را پس بدهند چون من سیاسی نیستم و برای کار سیاسی هم بیرون نمیروم، تنها میخواهم بروم گوشهای زندگی خود را ادامه دهم. در یکی از همین احضارها به دفتر شهریاری، کسی که خود را نماینده حفاظت قوه قضاییه معرفی میکرد، آنجا بود. او گفت خسارتی برای شما در نظر گرفتهایم و میخواهیم برای جبران به شما پرداخت کنیم. او برگهای در دست داشت و گفت بر اساس روزهای انفرادی، جمع روزهای زندان و جمع تعزیراتی (تعداد شلاقها) که بر شما اعمال شده، ما فرمولی داشتیم و این مبلغ محاسبه شده است. آن آقا به من گفت تو را سلاخی کردهاند، چهگونه دوام آوردی؟ مبلغی که به من گفتند، ۱۳۰ میلیون تومان بود. گفتم یعنی شما حاضر هستید با گرفتن ۱۳۰ میلیون، این مدت را حتی بدون شکنجه در زندان بمانید؟ گفت همینقدر در توان ما است و میل خودتان است، میخواهید نگیرید. گفتند اما اگرخسارت را بگیرید و برگه رضایت را امضا کنید، من دستور میدهم پاسپورت شما هم آزاد شود. من پاسپورتم را نیاز داشتم و برای همین قبول کردم. البته آنها به دروغ به من گفتند که تو داری بیشترین مبلغ را میگیری. به هر حال، پس از چند هفته، پول را به من پرداخت کردند. بعد پیگیر پاسپورتم شدم و آن را دریافت کردم و بلافاصله از ایران بیرون آمدم.