نمی دانم چگونه، کوکویی که مخلوطی از لوبیا سبز و تخم مرغ بود را می بلعیدند، هر کدام سعی داشتند از دیگری بیشتر و تندتر بخورد، گویی مسابقه است، همه از یکدیگر سبقت می گرفتند.
در همین حال، لیدر بند که کمتر در سالن بالا دیده می شد روئیت شد و سید جواد را که یکی از خورندگان بود با اشاره ای فراخواند، او در حالی که لقمه ای در دهان و لقمه ای بزرگتر را در دست داشت بسوی او رفت چیزی که می شنید باور نمی کرد، با صدای بلند همیشگی، نعره زد که اکبر آزادی و این فریاد همراه با چند ناسزا بود که گفت و گوی همیشگی اوست.
ولی ما و اکبر باور نمی کردیم، او سه سال دیگر حبس داشت و چند روزی بود که عفو مشروطش رد شده بود. او که یک زن و کودک دختری دارد، خانواده را فرستاده بود که شاید بتوانند برای مرخصی کاری انجام دهند، هرچه جواد اصرار می کرد او و دیگران باور نمی کردند، او فکر می کرد که جواد می خواهد شام را حپلی کند، لذا از جایش تکان نمی خورد و همینطور می بلعید.
در همین حال و هوا بلند گو به صدا در آمد و نام او را بیان نمود و کلماتی که همیشه در این گونه موارد بیان می شد، شنیده شد، آقای اکبر غفار زاده شما به لطف خدا آزادید، همه نا باورانه او را نگاه می کردند، در همین حال بود که جواد با چند فحش جانانه به او می گفت دیدی و در حالی که مشهدی غلیظ صحبت می کرد ادامه داد که وَخی یَرِه فلان فلان شده، اگه تو نِمِخِی بری مو بُرُم، خلاصه او بلند شد و باز هم ناباورانه فکر می کرد، همه او را اُسکُل کرده اند، حتی بلندگوی بند.
همه چیزش را می خواستند از لباس زیرش تا تی شرت ها، پیراهن، پتو هایش، همه را بخشید و فقط با آن چه تنش بود راهی شد و قبل از رفتن، همه را بوسید و همه او را. شب غریبی بود، بعضی بغض کرده بودند، نه برای او بلکه برای خود، بعضی در خود فرو رفته بودند، بعضی اشک در چشم داشتند و تعدادی می خندیدند، او رفت که رفت و همه امید دارند و به او توصیه می کردند که دیگر باز نگردد و او خود که بیش از دو سال حبس کشیده بود و وقتی به زندان آمده بود، دخترش تازه به دنیا آمده بود،.
قسم می خورد که دیگر دنبال مواد و کار خلاف نمی رود، همه همین امید را داشتند، چرا که در این جا بارها خلاف این ثابت شده بود، رفته بودند و هنوز جای پایشان خشک نشده بود که برگشته بودند. او رفت و ما ماندیم، در خود و با خود، هر کسی به تخت خود خزید ، در تنهایی خود فکر می کردم، به بچه هایی که ابد داشتند، بچه هایی که بیش از ده سال محکوم بودند و من که نمی دانم چرا در اینجا و در بین اینانم، همه هم همین را می گویند، چرا تو را آورده اند، این ها از خدا شرم ندارند، و من با لبخند همیشگی می گویم، خدا؟! شرم؟! و ادامه می دهم؛ که اگر اینان خدا شناس و خدا خواه بودند، رسم و عمل آنان چنین نبود و شرم نیز از اینان شرمش می آید.