برای جمهور ايرانی و ياران جانی!
✍?محمد علی زم
سلام و سلامتی
۱- چَکزدن به صورت سرباز مظلوم در حال انجام وظیفه، برای هر کس معنایی دارد و احساسی را در او بر میانگیزد. یقیناً اثر و احساسی که در مادر این عزیز پدیدار شده(که امیدوارم از این واقعه مطلع نشده باشد) با غریبگانی چون ما که فقط به سربازبودن او تکیه و تأکید داریم، متفاوت است، حال آنکه ما پیش از آنکه به کسوت آدمها بنگریم و بهخاطر یونیفرم و لباس قضاوتشان کنیم، باید حق انسان، حُرمت آزادی، مختاربودن و کرامت آدمیتشان را پاس بداریم.
۲- صدای ناشنیدۀ چَکِ این سرباز، مرا به یاد چَک آن «بر سرِ دار رفتهٔ» خود انداخت، در ملاقات دومی که با حضور مادر، خواهران و خواهرزادهها و در محاصرهٔ جمعی از مسئولان پرونده و بازجوها و در برابر دوربینهای منصوب در ظاهر و باطن فضای ملاقات انجام گرفت، روحالله با هوشمندیِ تمام خواست ما را از برخی سختیهای پشتِ صحنهٔ دوره اسارت خود آگاه کند، او با اشاره به کسی که بعدها فهمیدیم مسئول پروندۀ روحالله است، گفت: «این دو تا چَک تو صورت من زده که هنوز صدا و دردش تومه!» وقتی با نگاه اون مأمور مواجه شد، خطایش! را اصلاح کرد، با خنده گفت: البته بعداً حلالیت طلبید!
با این نقل، هر یک از عزیزان به حال بدی فرو رفتند! من اول به یاد سخن حضرت پیامبر افتادم که تو صورت حیوان زدن رو هم ممنوع کرده، و در پی آن، یاد مشاجره نمایندگان خبرگان در بررسی اصل ۳۸ قانون اساسی مبنی بر ممنوعیت هرگونه شکنجه، آزار و اذیت جسمی محبوسین افتادم که متخلفانِ آن را به مجازات ۶ تا ۳۶ ماه حبس محکوم کرده است! راستش بهعنوان یک پدر هم، در حضور همسر و دخترانم خیلی احساس بیغیرتی کردم که در این شرایط و در دفاع از این مظلوم، کاری از دستم بر نمیآمد، اما تا توانستم بر خود مسلط شدم تا پس از ۱۰-۹ ماه فرصت ملاقات را زهر حاضران نکنم. اما از شما چه پنهان هنوز که میشنوم مادرش در تنهاییها، راه میرود و ضجه میزند که بچۀ منو برای زیارت کربلا و دیدار مرجع تقلید آوردن و تو گوشش سیلی زدن!، احساس خجالت دارم. امیدوارم این وضعیت به سرِ هیچ نامسلمانی نیاد!
۳- برای کنترل خودم سعی کردم با او احساس همزادپنداری کنم، به یاد شب هفتم محرم(آذر ماه) سال ۵۷ در سفر تبلیغی به روستای «تنگ ارم بوشهر» افتادم که بعد از سخنرانی، با هجوم ۳۰-۲۰ ژاندارم ساعت ۱۲ شب با یک بیژامه و پیراهن زیر، از رختخواب منزل «مسلم زمانی» ربوده شدم و دهانم را بستند تا مبادا همسایهها از سر و صدای من، از خواب بیدار شوند، در عقب کامیون کراز روسی، پرتابم کردند، مأموران از ترسِ بیدارشدن مردم، دو کامیونِ خاموش رو تا بیرون روستا، هُلدادن، اما وقتی ماشین روشن شد و بالاآمدن، برای جبران حرصِ ناشی از بیخوابی و خستگی، در سرمای کوهستانی ۱۲-۱۰ درجه زیر صفر، تا صبح با «چک» و لگد و پوتین و قنداق تفنگ و سرنیزه مرا به باد کتک گرفتند، بعد از ۷-۶ ساعت عبور از کوهستانهای بیراه و نشان، کتکزدنهای نوبتی درحالیکه زیر بغلهایم را گرفته بودن، با سر و صورت خونی و لباسهای پاره از ماشین، پایین و به سر صبحگاه «هنگِ ژاندارمری فراشبند شیراز» آوردند. سروان… فرمانده هنگ، در حال سخنرانی علیه انقلاب و خمینی و تمجید شاه بود. به طرف من آمد، مهربانانه! دستم را بلند کرد و گفت این جوجهکمونیستها میخوان مملکت به هم بریزن و آرامش ما و شماها رو بهم بزنن، گوش راست مرا گرفت و کشید و گفت: تو اگر مبلغ دین هستی، چرا از طرف(مرحوم) آقای شریعتمداری نیومدی و چرا از دارالتبلیغ معرفینامه نداری؟ درحالیکه همه مأموران مجهز به پالتو و کاپشن و دستکش و شال و کلاه کلفت بودند و من میلرزیدم، در یک چشمبههمزدنی، آنچنان با دست خپلش به صورتم کوبید که نفهمیدم با چند تا «چک» زمین افتادم، وقتی به هوش آمدم، دیدم در یک مستراح پر از کثافت افتادهام!
عزیزان جانی!
اگرچه گوش چپم تدریجاً شنواییاش را از دست داد اما با همهٔ درد و خونریزی موسمی، هرگز نگذاشتم مادرم و… از این حادثه مطلع شود و اساساً بنا داشتم، این قبیل حوادث زندگیام را ذخیره قیامت خود بدارم و یا حداکثر چاپ این خاطرات را به بعد از مرگم موکول کنم، اما حال که شنیده و میبینم گردش روزگار رو به سویی کرده است که گویا آن چَکها، سر از تابوت پوسیده آن رژیم بیرون آورده و سعی در تجدید حیات رسمی خود در نظام اسلامی دارد که شرعاً، قانوناً و عرفاً این قبیل رفتارها ممنوع و محکوم است! گفتم از باب ریا برای آگاهی نورستههای انقلابندیده، که با ادا درآریِ انقلابی، همهٔ ارزشهایی که بهخاطر آنها
انقلاب شده را نادیده میگیرند، تذکاری داده باشم.
متن در آدرس اينستاگرام زیر قابل مشاهده است: