من در شهریور سال ۱۳۶۱ وقتی دانشجوی تربیت معلم بودم به عنوان یک رزمنده بسیجی داوطلب به جبهه رفتم. پدر و مادرم (خدا رحمتشان کند) هیچ کدام با رفتن من موافق نبودند، آن زمان ارائه رضایتنامه برای جبهه رفتن الزامی بود. مجبور شدم امضای آن دو بزرگوار را جعل کنم و راهی جبهه شوم.
حدود ۵۰ روز در شهرک دارخوین و پادگان دوکوهه پشت خط بودیم. کار اصلی ما در عملیات محرم شروع شد که رزمندگان شهرضا در این عملیات با دو گردان به نامهای یامهدی(ع) و یازهرا(س) حضور داشتند. من و تعدادی از رزمندهها در گردان یازهرا(س) مستقر و در مرحله دوم عملیات وارد عمل شدیم. در ادامه پیشروی به محل اصلی درگیری رسیدیم. تیربارهای دشمن وجب به وجب منطقه را با گلولههای رسام شخم میزد. به خاطر حجم شدید آتش دشمن، از داخل کانال عبور میکردیم.
بوی خون به مشامم رسید؛ مشخص بود که از یک ناحیه خاص مجروح شدم
در ادامه پیشروی ناگهان صدای انفجار مهیبی شنیدم. سَرم سوت کشید. احساس کردم چند متر به هوا پرتاب شدم. همزمان احساس برقگرفتگی کردم. با صورت، کفِ کانال فرو افتادم. دیگر نتوانستم تکان بخورم. بوی خون تازه به مشامم خورد. تلاشم برای حرکتکردن بیفایده بود. دو نفر از رزمندگان بالای سرم آمدند، چون در اوج حمله و پیشروی بودند، نتوانستند به من رسیدگی کنند. گلولههای آرپیجی را از داخل کولهپشتیام برداشتند و رفتند؛ طرفِ راست صورتم روی خاک قرار گرفته بود. بهسختی نفس میکشیدم. زمان خیلی دیر میگذشت. از فاصله دورتری صدای انفجار میشنیدم، ساعت حدود چهار یا پنج صبح و هوا سرد شده بود. خستگی و سستی را حس میکردم.
بر اثر سردی هوا، کمکم بینیام گرفت. دیگر نمیتوانستم از راه بینی نفس بکشم. باز هم اراده کردم بهنحوی سرم را تکان بدهم؛ اما نشد. فقط میتوانستم با دهان نفس بکشم. کار پُرزحمتی بود. گاهی، از دور صدای انفجار و از نزدیک صدای آه و ناله مجروحی را میشنیدم. حدود نیم ساعت گذشت. هوا کمکم روشن میشد. صدای چند نفر را شنیدم که به من نزدیک میشدند. خوشحال شدم؛ اما خوشحالیام چند لحظه بیشتر طول نکشید. وقتی کاملاً نزدیک شدند، متوجه شدم عربی حرف میزنند. به این نتیجه رسیدم که بچههای ما، موقع پیشروی، سنگرهای دشمن را خوب پاکسازی نکردهاند. حدس زدم عراقیها، با آرامتر شدن منطقه، تصمیم گرفتهاند خودشان را به نیروهای خودی برسانند. چون پهنای کانال کم بود، پاهایشان را روی من گذاشتند و عبور کردند. پوتین سنگین یکی از آنها به پشت سرم خورد. چشم راست و صورتم توی خاکها فرورفت. نفسکشیدن برایم مشکلتر شد.
بالاخره هوا روشن میشود، با احتیاط و بیآنکه لبها و زبانم را زیاد حرکت بدهم و بیآنکه بدانم قبله از کدام سمت است، نمازم را بیوضو و بدون تیمم خواندم. حدود ساعت ۹ صبح امدادگرها سراغم آمدند و مرا با هلیکوپتر به اهواز منتقل کردند. پس از اهواز به تبریز و بعد تهران منتقل شدم و سپس من را به آسایشگاه جانبازان اصفهان آوردند؛ وقتی به آسایشگاه رسیدم، متوجه شدم که قطع نخاع شدهام.