یه کاره ی مملکت بود.خود خدا.استغفرالله.ادعای خدایش میشد روباه مکار.نه .بهتره بگم فکر میکرد سلطانه جنگله.
آخه داشت تو جنگل زندگی میکرد.
یادش رفته بود جنگل قصه ی ما خیلی سلطان داره.
سلطان علی.
سلطان محمود.
سلطان صادق.
همه واسه خودشون سلطانی بودن توی این جنگل.
توی این جنگل اینقدر هرج و مرج شده بود.
که اهالی جنگل دست به اعتراض زدن.
اونا دیگه سلطان نمیخواستن.
یکی از جنس خودشون رو میخواستن.
کسی که بتونه این بهم ریختگی رو جمع و جور کن.
اما سلطان محمود ، اون اهالی مظلوم جنگل رو خس و خاشاک صدا زد و به تمامی افعی ها و کفتارهای جنگل دستور داد همه ی اونارو تارومار کنن.
آخه نظر سلطان جنگل خیلی به نظرش نزدیک بود.
دستور داد به سلطان سعید که ته جنگل یه سیاه چاله درست کنه به اسم کهریزک.
سلطان سعید ، روباه جنگل بود و کار قضاوت و خدایی رو بر عهده داشت.
سلطان سعید زد و کشت و خورد.هیچکس هم بهش هیچی نگفت.
الان هشت سال از اون واقعه میگذره.مردم هنوز اسیر جنگلبان سنگدل قصه ی ما هستند.
سلطان سعید امروز محاکمه شده بخاطر خونریزی توی جنگل.اما چون دست پرورده خودشونه.فقط دو سال زندگی تو قفس براش در نظر گرفتن اون هم توی قفس مجلل جنگل.
ما از این واقعه درس بزرگی گرفتیم. اونم اینه که ضرب المثل :سر آدم بیگناه تا پای دار میره، اما بالای دار نمی ره ، کشکه.این جنگل همه ی محاسبات رو بهم زده.توی این جنگل هرکی بی گناه باشه قطعا سرش بالای دار میره و هر چی خبیث تر و خونخوار تر باشی قطعا جات نرم تره.