اجازه بدین، اجازه بدین، می دونم می خواین هر چه زودتر درباره موضوع بالا اطلاعی کسب کنید، اما اجازه می خواهم قبل از پرداختن به درخواست شما موضوعی را عنوان کنم. جانم برای شما بگوید، قصه از این قرار است که حدود دو ماهی از اسارت بنده می گذرد و بنده از بدو ورود به این بند” بند شش یک” با تصاویر و مناظری روبرو شدم که حتی در تخیل خود هم به آن نمی رسیدم و نرسیده بودم.
قصه چیست؟ عرض می کنم، همین قدر به شما بگویم که اگر دوستان و همسفرهایم یعنی نازنینان بهایی- داور، جلایر و آرمان- نبودند، یقین می کردم که دوستان به اشتباه مرا عوض زندان به بیمارستان روانی منتقل کرده اند، البته بیمارستان بدون روانپزشک، پزشک و …..برای این که تصور نکنید غلو می کنم با کمی اغماض عرض می کنم که اگر عمومی 3 این بند نبود به یقین و با قسم حضرت عباس می توانستم بیان کنم که این جا یک تیمارستان روانی ،رها است. رها به این معنی که کسی کاری به کار بیماران روانی ندارد.
خوب حالا این مقدمه چه ارتباطی با موضوع و تیتر بالا دارد، عرض می کنم. در آخرین روزهای سال گذشته، که ده روزی از آن می گذرد، یعنی سال 92، به یکباره آمار افراد حاضر در بند افزایش یافت، انفرادی ها ساکنینی پیدا کردند. تعداد افراد عمومی های بند، از بیست نفر به بیش از چهل نفر و از سی نفر به پنجاه نفر و …..افزایش یافت. این افزایش همزمان با تعطیلات نوروز و پایان سال به حد زیادی مشکوک و تعجب آور جلوه می کرد. بر آن شدم که دریابم موضوع چیست. افراد جدید و تازه وارد به گونه ای به تو خیره می شوند که به خودت شک می کردی و ترسی درونت را پر می کرد و سعی داشتی از نگاه و مقابل آنان خود را به کناری بکشی.
نمی دانم چرا به یکباره یاد مجموعه کلاه قرمزی ایرج طهماسب و شخصیت پسرخاله افتادم که آن گونه به تو خیره می شود و بعد می گوید: چیه؟ و تو می ترسی و حساب می بری، در همین حال و هوا بودم که یکی از پسرخاله ها به من گفت: چیه؟ و من سری به تعظیم پایین آورده و گفتم: خواستم به شما احترامی گذاشته باشم، گفت: دور شو و من گفتم: چشم.
به راستی که در میان خیل قابل توجه مجرمان روانی موجود در این بند این موجودات بسیار عجیب بودند، طاقتم طاق شده بود نمی دانستم از کی بپرسم قضیه چیست و اینان چرا این گونه اند. آخر از بیماران روانی نمی توان پرسید این بیماران روانی چرا این جایند، خلاصه این که در نهایت دل به دریا زده و خودم را به یکی از ماموران رسانیده و از او در این مورد سوال کردم. او چون مرا می شناخت، لبخندی زد و ابتدا مرا از نزدیک شدن به آنان پرهیز داد و سپس عنوان نمود که، هر سال در آغاز تعطیلات نوروزی مجرمان بیماری که در بیمارستان روانی حجازی مشهد بستری هستند و بخاطر خطرناک بودن در آن جا نگهداری می شوند و تحت نظر پزشکانند، به زندان منتقل و در این بند نگهداری می شوند.
تعجب می کنم و علت را جویا می شوم، با نگاهی عاقل اندر سفیه به بنده ادامه می دهد که اگر توجه می کردی در کلماتی که گفتم، علتش آمده بود. فقط نگاهش کردم و او که دید من پلک نمی زنم ادامه داد، “تعطیلات” و چون متوجه شد که من هنوز دوزاریم جا نیافتاده دستی از ترحم بر سرم کشید و گفت: چون پزشکان و پرستاران بیمارستان در ایام تعطیلات به مرخصی می روند، لذا این بیماران را به زندان منتقل می کنند و اینان آنانند.
قصد رفتن دارد که با صدایی که از حلقومم خارج می شود نگاهش می دارم، “آخر جای بیماران روانی که زندان نیست”، لبخندی می زند و می رود و من رفتنش را نظاره گرم.
هنوز پنج روزی از اضافه شدن این بیماران به جمع بقیه ی بیماران نگذشته است که شاهد اقدام به خودکشی حداقل چهار تن از آنان می شویم و برای من که از ابتدای ورودم به زندان برایم سوال بود که بیماران و مجرمان روانی در زندان چه می کنند حالا این سوال پررنگ تر شده بود که مجرمان روانی خطرناک چرا به زندان آورده می شوند و آیا بیمارستان روانی هم در تعطیلات، تعطیل است؟!
در این حال و هوا بودم که ضربات محکم بر درب عمومی چهار مرا به خود آورد و در پی آن کسی فریاد می زد نگهبان،نگهبان، یکی این جا خودزنی کرد، نگهبان، نگهبان، هم چنان فریاد می کشید. کسی در گوشم زمزمه کرد: فریاد رسی نیست.
@yaddashtzendan
اهورا فرزین