در پیچ در پیچ تنت هرشب،خوابی شبیه رود می بینم
خورشید را بر اوج یک کوه و یک دشت نامحدود می بینم
این روزها حس میکنم حتی،گنجشک ها همزاد من هستند
هر چند راه پر کشیدن را یا نیست یا مسدود می بینم
امسال را میشد کنار تو ،با عطر شب بوها بتحویلم
اما تو رفتی و بدون تو من خویش را محدود می بینم
من با بهار تازه میجنگم ،وقتی که عطری از تودرآن نیست
وقتی که حتی قاب عکست را در هاله ای از دود می بینم
آه ای خلیل رفته در آتش،آتش گلستانت نخواهد شد
این روزها حتی خدا را هم بر سفره ی نمرود می بینم
آری تو رفتی و من از خورشید جا ماندم و بی ماه پوسیدم
بی تو ندارم سهمی از نور و خود رافقط مطرود می بینم
….
هرچند سخت اما دو چشمم را،می بندم و شلیک خواهم کرد
می پاشد این مغزم به روی سنگ،بی شک خدا را زود می بینم