می گوید اسمش حسین است . در جماعت رندان زندانی معروف است به حسین کلید، چراییش را قرار است در پایان صحبتش برایم بگوید. می گوید: در عشرت آباد مشهد بدنیا آمده است، چند قدمی حرم مطهر امام رضا (ع) و در جاده ی قدیم قوچان، کوی امیر بزرگ شده است، خانواده اش و بخصوص پدر و مادرش بشدت مذهبی بوده و هستند. تا سوم راهنمایی به زور درس خوانده است، نزد پدرش خیاطی را آموخته و همزمان از همسایه کنار مغازه شان که یک کلید سازی بوده است، دانش ساخت کلید را فراگرفته است و در نهایت خیاطی را رها نموده به کلید سازی روی می آورد و در این کار مهارت بسیاری می یابد.
به سربازی می رود، در آن جا نیز در این زمینه نام و آوازه ای از خود بجای می گذارد، در برگشت از سربازی از خانواده جدا شده بصورت مجردی زندگی می کند، و مغازه ی کلید سازی در سجاد مشهد باز می کند.
در طبقه ی بالای آپارتمانش ، دختری مجرد زندگی می کند. زمینه ی آشنایی با او ،ساخت کلید برای درب آپارتمان دختر است، همین کافی است که او با او جور شود، در حالی که دو آپارتمان دارند ولی خانه یکی می شوند.
حسین، مشروب زیاد می خورد اما در خفا و با دوستان در ییلاقات مشهد. دختر به هروئین معتاد است و به پسر می گوید که برای رفع سرماخوردگی مصرف می کند. حسین سرما می خورد و معتاد می شود. مواد اورا در شهوت رانی مقاوم تر می کند و برای همین دوزش را زیاد می کند.
برای تامین مواد روی به سرقت می آورد. می گوید و در باره ی او می گویند که قفلی نیست که توسط او باز نشود. قفل هر ماشین کمتر از ده ثانیه تا روشن کردن ماشین. قفل گاو صندوق کمتر از ده دقیقه هیچ دربی برای او بسته نیست.، هیچ ماشینی از دستان او در امان نیست.
بار ها و بار ها گرفتار می شود و باز آزاد می گردد و دوباره روز از نو ،روزی از نو، می گوید به روزانه کمتر از یک میلیون قانع نیست و ادامه می دهد که در انتهای شب همان روز اثری از داشته هایش برایش باقی نمی ماند.
مدعی است دست دهنده دارد، معتقد است، ثوابش را دهتا می نویسند و گناهش را یکی. خاطره ای از حضورش در آگاهی را تعریف می کند، سرهنگ آگاهی از او می خواهد که نشان دهد که چه می کند، او از سرهنگ می خواهد که تایم بگیرد و خودش با کلید درب ماشینش را باز کند، سرهنگ انجام می دهد بیست و پنج ثانیه می شود و بعد نوبت به او می رسد تا موقعی که استارت به ماشین می زند، پنج و نیم ثانیه طول می کشد. همه برای او کف می زنند، اما در درون اداره به مدت یک هفته در تمامی ساعات روز و شب او را با ضربات باتون و… مورد نوازش قرار می دهند.
می گوید با پدر و مادرش دوست است. برایش اتاقی گرفته اند، عرق و موادش را جور می کنند. می گویم این چه جور رفاقتی است؟، می گوید: آخه خیلی مذهبین، از آبروشون می ترسن آخه آدم های مذهبی و پسری بنام حسین کلید، از خدا توبه …. به قهقه می خندند، من فقط نگاهش می کنم.
پی نوشت: همزمان با مرخصی سه روزه ی من او نیز به مرخصی می رود و درست دقایقی بعد از رهایی از زندان ماشینی را سرقت نموده و با آن در بزرگراهی در مشهد می تازد. پلیس متوجه او شده، تعقیبش می کنند و با شلیک گلوله ای به ماشین او باعث واژگونی ماشین می گردد. حسین در دم جان می سپارد و آوازه ی حسین کلید را با خود به گور می برد. کسی که برایش پیشنهاد کاری سالم در شرکت های تولید صندوق نسوز داشتم.
مخفی نماند که ایشان را همیشه در صف نماز جماعت پشت سر آخوند پیش نماز می دیدم. در ذهنم پوزخندی می زنم و با خود واگویه می کنم که: نمازی که فحشا و منکر را از جامعه بیرون نمی کند.