وقتی قدرت همه چیزمان می شود و قتی مادیات جان و جهانمان را در خود می گیرد ، وقتی بام مان بیش می شود ، برف مان نیز بیشتر است ، حالا دیگر همه چیز باید در جهت نگهداشتن ما باشد در اوج ، و این می شود دغدغه ی همیشه مان، که نکند ، کسی زیر پایمان را خالی کند ، دیگر آرام آرام ، کس دیگری می شویم ، حالا خیالات به سراغمان می آید، که در کنار دوستان چقدر دشمن داریم ، چقدر در خطر ایم ، چقدر باید حواسمان جمع باشد ، نکند خدای نکرده کسی بیاید و جای مرا بگیرد ، نکند از اوج رفعت به حضیض ذلت بیافتم ، و افسوس که این ابتدای جاده ی هم پا و همپیمان شدن با گرگ درون است ، چنان گرگان به آنی می آیند و دوره مان می کنند که باورمان نمی شود دندان تیز کرده و دریده چشم در حال حمله به طعمه ی خویش هستیم ، چنان از رگ های به دندان دریده خویش ، جام خون پر می کنیم و می نوشیم که خون آشامان تاریخ به حیرت می مانند
دیگر زیباترین حرف هاو فریبنده ترین کلمات را آذین سخنان مان می کنیم و همه ی قصدمان این خواهد شد، که مبادا کلاه پادشاهی دروغین ما از سربیافتد و سر برهنه ی تهی از هر گونه تفکر و تعقل مان را کسی ببیند ، دیگر عزیز ترین چیزما ، همان نقاب مان خواهد بود و محترم ترین آدم ها ، نقاب دارانمان ، حالا دیگر آماده ایم ، همه ی ارزش ها را دگرگونه کنیم ، قابلت های آدم ها می شود خاری در گلوی ما و تنها در پی ، به به
گویان و چهار پایه نگهدارمان هستیم ، همان ها یی که ، قبای زیور ین از دوش اندیشمندان بر می دارند و به سفله مرادنی هدیه می کنند ، که می دانند ، در جهت نگهداشت آن ها دریده تر و درنده خو تر از گرگ درون شان هستند ، اصلا آن هارا چه باک که با داس هایشان به جراحی یاس ها بروند و سوسن و سنبل را برای همیشه اخته کنند ، آخر غم آن ها ، غم ماندرگاری خویش است و در این رهگذر ، هم باد شرطه سد میکنندو هم کشتی شکستگان را با طوفان خود ساخته شان به دریا می ریزند ونهنگ هایشان را برای ضیافتی بدانجا دعوت می کنند وغافل اند از اینکه اقیانوس ها را به گندابی بدل ساخته اند.
غافل اند از اینکه خود، آن سر به دار مرد وجودشان را به بافندگی طناب دار برای آونگ دیگران مشغول کرده اند و از درختان نه تخته ی مدرسه که چوبه ی دار می سازند
ما دیگر همه ی توانمان را می گذاریم که این عجوزه ی قدرت را آرایش کنیم ، اما نمی دانیم که هیچکس دیگر توان بزک کردن و سرمه کشیدن بر چهره ی فرتوت و پرچین دروغین نقاب داران را ندارد
دیگر به جایی رسیده ایم که نه خود را می شناسیم و نه خدا ی خود را، مشتی زمین خورده ی بر خاک نشسته ای هستیم که اگر چه سختی و پا در جایی زمین را در مقابله ی با صورت خویش بارها و بارها آزموده ایم ، اما عنکبوت خانه ی مغزمان چنان بر افکار و تخیلات بیمار گونه ی ما تار تنیده است که دیگر برای لحظه ای ما را رها نمی کند و براین گمان دروغین مان خواهیم ماند که حقیقت برای همیشه در دستان ما است.
رها
علی گزر سز
شاعر، ترانه سرا، تحلیلگر سیاسی