نیایش علیجانی
دیروز مادرم را به خاک سپردند، و من در گریههایم، خاطراتم با او را مرور میکردم.
آخرین باری که با هم حرف زدیم، شنبه، یعنی سه روز قبل از مرگش بود. به او خبر دادم که در دانشگاهی که خودم میخواستم قبول شدم. ذوقزده شد، خوشحال بود. آخرین جملهاش هنوز در گوشم هست: «نیایش درست رو خوب بخون. زود تموم شه. تنبلبازی در نیاریا».
مادرم در شهر و خانوادهای به دنیا آمده بود که زنان چندان حقی در برابر مردها نداشتند، و فکر میکردند که فقط برای خانهداری و بچهداری آفریده شدهاند، و همیشه باید در برابر هر ظلم و زورگویی سکوت کنند. اما مادر من، بدون هیچ الگویی، تصمیم گرفت راه دیگری برود، و به همه ثابت کند که: زنان بیشتر از آن که دیگران فکر می کنند، توانمند هستند.
پدرم بارها گفته بود که: همین شخصیت مادرم بود که او را جذب کرد.
شاید بزرگترین میراث من از مادرم همین باشد که به من آموخت: زنان میتوانند مستقل و قوی باشند، و برای گرفتن حقشان، در برابر تمام دنیا بایستند.
پدرم هم با حمایتهای همیشگی، که گاهی حرص من و ارشاد را درمیآورد، دور از حرف و شعار، در عمل به ما نشان داد که: زنان در راه به دست آوردن حقوقشان، نباید تنها بمانند، و مردها هم باید با آنها همراهی کنند.
من تا امروز از داغ مادرم نتوانستم چیزی بنویسم. در این چند روز فقط دلداریها و تسلیتهای دوستان و آشنایان آرامم میکرد. اما گاهی دروغهای شاخدار بعضیها درباره پدرم ما را میآزرد. اینها باید از خودشان خجالت بکشند. با این آدمهای حقیر یک شوخی هم بکنم. من دیده بودم که مادرم با پدرم خشونت کند، اما هرگز ندیدم پدرم با مادرم خشونت کرده باشد!
لطفا به مادرم احترام بگذارید، و مدتی از دنیای کوچک «این پست چند تا لایک داره؟» فاصله بگیرید، و بگذارید که ما به عزایمان برسیم. دعواهای سیاسیتان را برای همان دنیای سیاست نگه دارید، و دنبال این نباشید که از زندگی خانوادگی ما برای تخریبهایتان سوء استفاده کنید.
در پایان نیز میخواهم خطاب به مادر رنجورم بگویم: مادر! تن تو را به خاک سپردند و من آنجا نبودم. اما تمام روز تو با من بودی و من مثل بچگیهام پیراهن تو را چسبیده بودم و از تو جدا نمیشدم».
نگام ، ناگفته های ایران ما