✍️فرزاد نیکقدم
( علی لندی نوجوان 15 ساله ایذه ای چند روز قبل جان دو زن را در یک آتش سوزی نجات داده بود و دچار سوختگی شدید شده بود، امروز جان باخت)
حادثه، با غفلت و تاخیر یا هر واژهی لعنتیِ دیگری، شبیه حماسههای مکتوب اتفاق افتاده است، شعله ها شیرمرد کوچک حماسه را بلعیده اند اصلا آتش هم داغدار رفتن پروانه بوده که ساعتی بعد خاکستر به سر کشیده و خاموش شده است.
علی لندی مثل تمام نوجوان های تازه متوسطه دوم رفته، مثل تمام تک پسرهای دنیا، عین همه آدم هایی که در 15 سالگی بین بچگی و جوانی در رفت و آمدند، توی سرازیری آفتاب پزان تابستان مهمان خانهی خاله جان شده که برود هوا خوری، کلّه اش بادی بخورد، با بچه های خاله ساعتی بازی کند و خوش بگذراند که بانگ “کمک” همسایه پوستین بچگی اش را می درد، تمام ترس و هراسش را با جسارتی مثال زدنی پس می زند، پله و نرده را چهار تا یکی می کند تا پیک نیک گازی گُر گرفته را از مخمصه تنهایی دو زن دور کند. موفق می شود اما آتش دامن گیرش می شود، تمثال به خزان نشسته بهاری می شود که از میان شعله ها، از میان جیغ و زردی به سرخ نشسته آتش، تن کودکانه اش دارد می سوزد، بچه های خاله هرچه آب می پاشند افاقه نمی کند.
علی صبح خداحافظی کرده که شب برگردد و حالا بدن سوخته اش توی بیمارستان بین باندهای سوختگی لای دستگاه هایی که تا همین امروز داشتند تقلا می کردند تا او زنده بماند، از جان تهی شد.
حالا همه چیز قاب خاطره می شود، داغ دل خانواده اش می شود، درد جان کاه پیرزن ماجرا و دخترش می شود که علی کمکشان کرده و آنها زنده مانده اند اما فداکار قصه دیگر نیست و نخواهد آمد.
علی جان قصه کمتر از یک ماه پیش عادی ترین نوجوان شهر ایذه با عادی ترین امکاناتی بوده که یک دانش آموز ورودی به پایه نهم متوسطه می توانسته داشته باشد، یک آدم معمولی که در دقیق ترین ثانیه یک فاجعه به درست ترین تشخیص خود از ماجرا عمل می کند، یک دهه هشتادی شجاع که به صرف غریضه و احیانا مشاهداتش از رسانه می خواهد به هر شکل ممکن خطر را دور کند و می کند، مسئولیت پذیری اجتماعی در برابر هم نوع بی پناهی که محتاج کمک آنی است و بی اعتنایی به او که آخرین روزنه امیدش فریاد کمک خواستن است در منظومه معرفت علی نمی گنجد.
شاید دیگر وقتش رسیده که جاج فیس های ذهنمان را کنار بگذاریم، کمی از بازی با دهه ها بکشیم بیرون، هی مدام هر چیزی را شصتی و هفتادی و هشتادی و نودی اش نکنیم و به جای بیشتر گفتن بیشتر بشنویم و بخوانیم و چشم هایمان را ذره بین محبتِ کم، اما هنوز موجود جهانی کنیم که معیارهایش را نوجوان سرو نهاد 15 ساله شجاع ایذه ای می تواند جا به جا کند…