✍️ مهدى نخل احمدى
مهاجرت یک پدیدهی گنگ است. نمیتوان گفت خوب است یا بد. همانقدر که میتوان در ویترین فضای مجازی، عکسهای جذاب و فریبنده از زندگی در خارج از سرزمین مادری با دیگران به اشتراک گذاشت، همانقدر هم درد و حسرت در لحظات و ساعتها و ماهها و سالهای آدمی، در غربت، وجود دارد. از بعضی چیزها نمیشود عکس گرفت. نمیشود حسرتها و ناگواریها را گذاشت در پروفایل اینستاگرام یا توئیتر و نوشت این هم بخشی از داستان مهاجرت است. خصوصا اگر ناخواسته رفته باشی.
سال ۸۹ آخرین باری بود که در تربتجام بازداشت شدم. آن زمان عضو شورای مرکزی حزب اعتماد ملی در شهر کوچکمان بودم. صبح زود کسی زنگ منزل را زد و گفت از اداره آب آمده است. در را که باز کردم مرا به داخل حیاط هل دادند و وارد شدند. دو نفر بودند. جوانکی که سن و سالش از من هم کمتر به نظر میرسید و یک نفر دیگر که میان سال و بزرگجثه بود. گفتند که حکم تفتیش منزل را دارند. وارد شدند و کل خانه را شخم زدند. حتی از تفتیش داخل آبگرمکن و چمدان لباسها هم نگذشتند. دیشماهواره، چند کتاب و دستنوشته و چیزهای دیگر را برداشتند و گفتند باید به اداره اطلاعات بیایی.
همان جوانک، بازجو بود. بعدها از بعضی دوستان شنیدم اصلیتاش از شهر سمنان بود. سوال و جوابهای زیادی رد و بدل شد. جوانک میگفت: «میدانیم که سال ۸۸ و در اعتراضات بعد انتخابات به تهران رفتهای و الان هم اینجا دنبال آشوب هستی.» گفتم: «دنبال آشوب نیستم. مردم به چیزی اعتراض دارند و خوب هست دلیل این اعتراض شنیده شود ». برایم صداهای جلساتی را که با برخی اعضای حزب در منزل ما برگزار میشد پخش کرد. در آن جلسات طبیعتا در رابطه با اعتراضات و مواضع حزب صحبت میکردیم (بعدها که از ایران خارج شدم یکی از همسایههای سابق برایم پیامی فرستاد و ادعا کرد که دیده است که یکی دیگر از همسایهها چند باری روی پشت بام ما و دور و بر کولر پرسه میزده)
خلاصه کلام اینکه جوانک بازجو گفت:«« اگر همکاری کنی میتوانی مطمئن باشی که دادگاهی تشکیل نمیشود و هوایت را هم خواهیم داشت». گفتم: «شغلم را که از من گرفتید. هر کاری که از دستتان برآمده کوتاهی نکردید. پدرم با بیش از ۳۰ سال سابقهی معلمی چند سال است درخواست یک آموزشگاه داده تا با هم آنجا کار کنیم. رد کردید و اما در همین شهر کوچکمان کسانی هستند که بدون سابقه و تخصص چندین امتیاز و مجوز گرفتهاند.»
گفت:« همهی اینها با یک اشارهی من درست میشود. همانطور که با اشارهی من حکمی برایت در دادگاه مینویسند که هست و نیستات به باد برود. تو را از نظر مالی و کاری بینیاز میکنیم. اما شرط دارد. فقط کافیست صحبتها و حرفهایی که در جلساتتان مطرح میشود را به ما انتقال بدهی. هر هفته دو بار خودم در کمربندی قرار میگذارم و تو میگویی چه شده چه شنیدهای»
قبول نکردم. چند روز بعد دادگاه تشکیل شد و بدون سوال و جواب به زندان و شلاق در ملاء عام محکوم شدم. با اعتراض به حکم هم، تجدید نظری صورت نگرفت.
دوستانم گفتند بروی بهتر است. معلوم نیست کی بگذارند بیرون بیایی.
کمتر از یک هفته همان هست و نیستی که جوانک بازجو میگفت را فروختیم و راهی شدیم.
مهاجرت و غربت چیزهای زیادی به آدم میآموزد. چیزهایی که شاید بدون تن دادن به این تجربه، نتوانی درک و تصور درستی از آنها داشته باشی. شوربختانه کاری کردهاند که جلای وطن به مثابهی رسیدن به تمام آرزوها تعبیر شده است.