سایت خبری تحلیلی نگام ، شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۰۴ در شهر بابل به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسهی علمیه تهران، پشت مسجد سپهسالار سپری کرد. دوران دبیرستان را در اصفهان گذراند و در سال ۱۳۲۴ از اصفهان به تهران آمد و در رشتهی حقوق دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد.
در ۱۳۲۴ در حین تحصیل در دانشگاه تهران، مانند بسیاری از درس خواندهها و روشنفکران آن زمان به جریان چپ پیوست و حدود یک دهه عضو حزب توده بود. چند سالی تمام وقت به دستور حزب توده در استانهای فارس و کرمان سرگرم فعالیتهای تشکیلاتی بود و در سال ۱۳۲۷ از دانشگاه تهران در رشتهی حقوق فارغالتحصیل شد.
مدتی بعداز حوادث مرداد ۱۳۳۲ بازداشت و مدت دو سال زندانی شد. در زندان که جنبوجوشهای روزمرهاش متوقف شده بود فرصت و فراغتی یافت تا حوادث را با دید و درک تازهای بررسی کند. «در زندان چیزهای فراوانی دیدم، چشم و گوشم باز شد.»
پس از سرخوردگی از فعالیتهای سیاسی، از حزب توده کناره گیری کرد و به ادبیات و ترجمه و به طور خاص به شاهنامه و فردوسی رو آورد.
نخستین نوشتهی او «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» که در سال ۱۳۴۲ به چاپ رسید، حیرت همگان را برانگیخت و خیلی زود پرآوازه شد و نشان داد که نویسندهی آن از استعداد درخشان و قلمی گویا و توانا برخوردار است.
سوگ سیاوش دومین کتاب مسکوب حاصل تأملات پیگیر او در اساطیر شاهنامه است به قول نویسندهای: «کسی چون مسکوب در سوگ سیاوش ننشست».
مسکوب در روزهای پس از انقلاب ایران را ترک کرد و در مدرسهٔ مطالعات اسلامی پاریس مشغول به کار شد. پس از تعطیلی مدرسه دیگر ممر درآمدی نداشت و ناگزیر در عکاسی خواهرزادهاش مشغول به کار شد. در این ایام پشت پیشخوان عکاسی کار و همانجا هم زندگی میکرد.
در ۱۳۷۹ کتاب روزها در راه را منتشر کرد. این کتاب مربوط به یادداشت های شخصی و روزمره مسکوب در طول حدود ۲۰ سال (از روزهای پیش از انقلاب ۵۷ تا حدود سال ۱۳۷۷) است و از مهمترین آثار اوست.
ارمغان مور آخرین کتاب شاهرخ مسکوب حاصل عمری پژوهش نویسنده دربارهی شاهنامه با رویکرد به مقولههای اساسی بشری، چند ماه پس از مرگ مسکوب به چاپ رسید.
شاهرخ مسکوب نهایتا در بیست و سوم فروردین ۱۳۸۴ به علت ابتلا به سرطان خون در پاریس دیده از جهان فروبست. پیکر وی در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدهاست.
«هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما، بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد. و در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر “ارباب فضل” در بسته و ناشناخته مانده است. اما در این دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است، و هنوز هم صدای گرمش گاهگاه اینجا و آنجا در خانهای و قهوه خانهای شنیده میشود و در هر حال این زندگی خواهد بود، و این صدا خاموش نخواهد شد، و هر زمان به آوایی و نوایی، سازگار مردم همان روزگار فراگوش میرسد»